دو نفر، یکی شیعه و دیگری سنی، در خانه ای با هم زندگی می کردند.
یک روز برادر سنی به سفر رفت و در راه بود که برادر شیعه زنگ زد به او و گفت: "سریع برگرد خونه که کار بسیار بسیار واجبی دارم
سنی گفت: "الان تو راهم نمی شه".
شیعه اصرار کرد و سنی باز قبول نمی کرد.
آخر آنقدر اصرار کرد که سنی قبول کرد که برگردد.
وقتی برگشت گفت: "کار مهمت چی بود؟"
شیعه گفت: "هیچی؛ فقط خواستم بگم دوستت دارم، و تو دوست منی. همین".
سنی عصبانی شد و گفت: "فلان فلان شده مگه مرض داری این همه راه منو کشوندی که همینو بگی؟ مگه آزار داری؟ "
شیعه گفت: "این همون حرفیست که شما در مورد پیغمبر می زنید.
می گویید پیامبر(ص) این همه مردمو معطل کرده، وقتی به غدیر خم می رسه دستور توقف می ده، می گه اونایی که جلو افتادن بگین برگردند و صبر می کنیم اونایی که نرسیدن برسن. می گن آنقدر هوا گرم بوده که مردم زیر شکم شتر پناه می بردند و عبا روی سرشون می انداختند. تعدادشون ۱۲۰هزار نفر بوده.
آن وقت پیغمبر این همه آدم رو معطل کنه بگه علی فقط دوست منه؟!!!