ای هلال ماه بر بالای سر !
ای شکوه آباد الطاف و هنر !
زیر پایت سبز شد باغ بهشت
طینت قلبِ تو با مهرم سرشت
شیر تو جان مایه ی جان من است
هم دوا ، هم ، آب و هم نان من است
شد وجودت جلوه ی پروردگار
ابر باران خیز در فصل بهار
غنچه ی من شاد از شیر شماست برگ و بارم نازِ تدبیر شماست
تو به سان شمع بهرم سوختی
نورِ مهرت در دلم افروختی
هستی من وامدار هست تو ست
گاهی رفتن دست من در دست توست
تو سخن گفتن به من آموختی
رسم خندیدن به من آموختی
لای لایم کردی تا خوابم ربود
جرعه های شیر تو شادم نمود
توتیای چشم من خاکِ پی ات
شعر من تقدیمِ لالای نَی ات ******
نقل از : باغچار نامه
یاد زهرا در دلم مثل کبوتر خانه کرد
دفتر جان مرا بهرِ خودش کاشانه کرد
در کجای ای یلی بلخ و عزیز فاطمه
گلشن نازت برایم کوثری پیمانه کرد
شعر زهرایی ز گلشن در جهان آغاز گشت
جان شاعر را به دور شمع خود پروانه کرد
شکر لله کوثر نازم چو گلشن ناز شد
با ولای فاطمه جام دلم میخانه کرد نقل از باغچار نامه
سلام
داستان حضرت يوسف با حرجي نبودن دين
همخواني ندارد يعني خيلي ملات مي خود به هم وصل كنيم
چون اراب متفرقون گرفتن و شرك راحت تر و اخلاص زحمت داره
بله
في الواقع با اخلاص به توحيد يافتگي مي رسيم و آرام بخش است و اراب متعدد تكثر زا و اضطراب زاست
یاد استاد :
جوادی آملی شمس الافاضل
ز یُمن وحی قران گشته کامل
وتسنیمش نسیم وحی دارد
چو از عرش دلش گردیده نازل
بود قلب خمینی در معارف
ز عرفانش شده روشن منازل
شکوه مند گشته حکمت از بیانش
چو او عقل است و معقول است و عاقل
فقیه و فیلسوف و انقلابی
خمینی مشرب است آن مرد عادل
ولایت در دلش چون بحر موّاج
نموده در عمل سیر مراحل
و زهرایی بود نطق و بیانش
از او حکمت ببارد در محافل
فصوص و تمهید و مصباح و اسفار
به درس او شده رفع مشاکل
ز تفسیرش بسی دل گشته بینا
چو المیزان در نشر مسایل
ز یُمن درس آن فرخنده استاد
مرا چند جرعه حکمت گشته حاصل
چاپ کوثر ناز : چو از یُمن زهرا دلم باز شد
وجودم پر از ساز و آواز شد
سخن های باغ دل فاطمه
به نظم آمده و کوثر ناز شد
پیامک زدم سوی اهل سخا
که باغ فدک گلشن راز شد
اگر خواهی کوثر نیوشی بیا
رطب چیدن باغ آغاز شد
دلِ ناز مند حبیب خدا
چو سیمروغ با دانه دم ساز شد
سخاوت نمود پیشه آن مرد نیک
به جمع یلان مخرم راز شد
چو در نشر این خامه اقدام کرد
بدنیا و عقبا سر افراز شد
عزیز است این مرد احمد تبار
در این بزم همراه و همساز شد .
اندر قداست حضرت استاد جوادی آملی : حکیمِ درخشنده چون آفتاب
فقیهِ فروزنده چون دُرِ ناب
ولبریز عرفان و قران و دین
ز ایمان رسیده به حق الیقین
فصیح و بلیغ و مبارک کلام
بزرگ و سترگ و خجسته مرام
توانا وگویا ، فرشته سرشت
سخن های او چون نسیم بهشت
وسر شار از عقل و فضل وکمال
منزه ز هر گونه وَهم و خیال
و یک سان برایش هرات و شمال
خراسان و بلخ و جلال و جمال
و کابل و تهران و آمل و غور
اُرزگان و شیراز و تبریز و هور
از این خاکدان تا سپهرِ برین
ز افغان سِتان تا به ایران زمین
به نزدش همه خاک ، یک سان بود
چو ظرف دلش شهرِ ایمان بود
کفایه و آخوند و عِلمُ الا صول
نباید کند انجمن را ملول
ز پندار و گفتار تان کم کنید
نوشتار تان را منظم کنید
چو استادِ بالا و والا گُهر
بلند است از این همه شور و شر
مپندار او را چو دیگر کسان
فزون است از جمله ی مهتران
چو او شمسِ علم است در این روز گار
دو چشم خمینی ست و زهرا مدار
ز عرفان و حکمت فروزنده است
اصول و فقاهت از او زنده است
ز قران و عترت نیوشد همی
به نشر حقایق بکوشد همی
وجودش ز خورشید بالا تر است
فروغش ز ناهید والا تر است
شکوهش بلند است چون کهکشان
نگنجد در این وَهم و این داستان
پس آنک بیا و خرد پیشه کن
به گفتار او قدری اندیشه کن
سزد گر بگویم دمِ هر پگاه
بلند باد عمرش چو خورشید و ماه .
فاطمه فاطمه است : خواستم از وصف گل یادی کنم
مثل بلبل ذوق و فریادی کنم
خواستم گویم که زهرا کوثر است
دختر والاترین پیغمبر است
خواستم گویم خدیجه مام او ست
جمله عالم جلوه ای از جام اوست
خواستم گویم علی است همسرش
زین سبب تابد به عالم گوثرش
خواستم گویم حسن زو جلوه کرد
با کرامت های خود صد عشوه کرد
خواستم گویم حسین از نور اوست
لاله وَش از جلوه های طور اوست
خواستم گویم که مامام زینب است
مهر او تابنده در روز و شب است
خواستم گویم که نه انجم از اوست
پبشوای جمله مردم از اوست
این همه است لیک زهرا نیست این
او بود تنها و هم تنها ترین
او فقط زهرا و یاس عاطر است
جلوه ی زیبای اسم فاطر است
هردو عالم حلقه ی انگشتر است
جمله ی هستی نگینش کوثر است
بسم الله الرحمن الرحیم
یا صاحب الزمان
دلم از دوریت هر دم حزین است
ره وصلت به سختی ها شهیر است
به دست کوته ام منگر به افسوس
وصال تو ،چو خرما بر نخیل است
می فروشی : « می فروشی گفت کالایم می است
رونقِ بازار من ساز و نی است
من خمینی دوست دارم چون که او
هم خم است و هم می است وهم نی است .» اندر جواب می فروش :
خوش به حالت می فروشِ عشق باز
که چنین خوش گفته ای این شعرِ ناز
حبّ روح الله یقین حبّ خدا ست
فاش تر گویم من این اسرار و راز
خوش نواز ای می فروش این ساز عشق
تا که عالم خوش برقصد زین نواز
رونق بازار می افزون شود
گر بجوشد خم چنین با سوز وساز
بر تر است این شعر تو از ده کتاب
کو نوشتم در صفات سروی ناز
للعجب زین ساز و زین آواز عشق !
بلبلان در رقص گشتند بر فراز 7/4/1397- قم مقدسه نقل از : باغچار نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
یا صاحب الزمان
فتح و پیروزی تورا در پیش باشد
دلت مسرور و خصمت ریش باشد
الهی امر او را عاقبت آسان بگردان
که هر شاهی کنارش کیش باشد
می توحید : جلوه دوست اگر قلب تو بیدار کند
باده عشق شما را چو هوشبار کند
نوش از جامی که لبریز ز کافور بود
فیض آن باده ترا محرم اسرار کند
گر تو با عهده ازل نیک و محبوب دلدار کند
صوم سه روزه و انفاق چو مقبول افتد
فضه فاطمه را در صف ابرار کند
آن که در کسب رضای دل محبوب کوشد
مال سهل است که جان هدیه و ایثار کند
سلسبیل است نصیب لب آن پاک سرشت
لقمه نان دهد و با آب افطار کند
. نقل از باغچار نامه .
سبوی رمضان : از کلام الله نمایم گفتگو
جرعه جرعه نوش جانم زین سیو
تا نهال جان تو بر نا شود
غنچه های باغ تو پیدا شود
چشمه های عقل جوشد از دلت
خوش بخواند بلبلانِ منزلت
در سحر با عشق جانان ناز کن
روز و شب در کوی او پرواز کن
با قیام و با صیام آغاز کن
دوست را از جان و دل آواز کن
با کلامش کن تکلم هر پیگاه
خوش بخوان آواز او در سجده گاه
نعبد و نستعین را پیشه کن
در سخن هایش بسی اندیشه کن
با کلام فاطمی مانوس باش
در شب تارک چون فانوس باش
خطبه زهرا نما در جام دل
قدری بالا تر بیا از خاک و گِل
فصل صوم و فصل مهمانی بود
فصل ناز و فصل خوش کامی بود
پس مده فرصت ز دستت ای عزیز
نرگست را کن سحر گاه اشک بیز
آب کم خور تشنگی آور یدست
تا بجوشد آب از بالا و پست .
با سلام به مسولین محترم سایت
من فکر کردم موضوع این روزهای جهان
بیماری لاعلاج کرونا هست
اگر میشه موضوع شعر بشه کرونا ویروس
یا کووید ۱۹ البته صبر میکنم تایید بشه
یادی نکند از ما، آن ماه سیه گیسو
بعد از تو نشد این دل، درگیر کسی دیگر
ای جان به فدایت چون، کردی تو مرا جادو
وز عشق تو ای جانان، این را نه عجب چون شد
زنجیر چو من شیری، در دام تو ای آهو
من دو عالمو میخوام، درد تو رو میخوام چکار؟
دنبال یه خونه ام من آتیشو میخوام چکار؟
ذهن کنجکاو تو و شعرای نابی که میسازی
میگیره قلب من و روح منو بازم به بازی
من دو عالمو میخوام، درد تو رو میخوام چکار؟
دنبال یه خونه ام من آتیشو میخوام چکار؟
ذهن کنجکاو تو و شعرای نابی که میسازی
میگیره قلب من و روح منو بازم به بازی
اوه اوه عجب شعری گفتی...
افرین بهت
بالاخره قلب یکیو به بازی گرفتم...
نگران بودم که این مخالف گوییها ناخوشایند در نظر آید که دومین بیت را سرودم به جبرانش
ذوق شاعریتان ستودنی است و اشعارتان تحسین برانگیز. کنجکاوم کز این ذهن کنجکاو، چه میتراود که چنین زیبا نقش میبندد
نگران بودم که این مخالف گوییها ناخوشایند در نظر آید که دومین بیت را سرودم به جبرانش
ذوق شاعریتان ستودنی است و اشعارتان تحسین برانگیز. کنجکاوم کز این ذهن کنجکاو، چه میتراود که چنین زیبا نقش میبندد
سلام فروردین
ببخشید دیر جواب دادم، پیغام برام نمیاد و الان دیدم
لطف داری تو گل پسر.
من زیاد ذوق شاعری ندارم متاسفانه
این ذهن کنجکاو هم همینجوری گذاشتم، البته اینو کمی دارم.
این دو بیت تقدیم تو فروردین عزیز.
"نکند وصف تو کس، ای که چو مه زرینی
تو که در گلشن خوبان به خدا گلچینی
بلبل از شرم و حیا لب نگشاید دیگر
تا که شیرین سخنی هست چو فروردینی"
ببخشید میدونم خیلی بهتر میتونست باشه
ای جان. شرمنده کردی با این شعر
جهان سکوت میکند که بشنود صدای تو
همه طلای ماه من به پای نغمههای تو
به گلشنی که گل بروید از تمام خوبها
خوش است زینتش شود صدای نغمههای تو
میگن شاعرا بیکار میشن در وصف هم شعر میگن
ای جان. شرمنده کردی با این شعر
جهان سکوت میکند که بشنود صدای تو
همه طلای ماه من به پای نغمههای تو
به گلشنی که گل بروید از تمام خوبها
خوش است زینتش شود صدای نغمههای تو
میگن شاعرا بیکار میشن در وصف هم شعر میگن
یه غزل از صاپب تبریزی دیدم خیلی جالب بود برام اگر میشه یه دور مرور کنید بی زحمت
[h=1] شماره ٥٨٢: خورشيد نقاب رخ چون ياسمن کيست؟ [/h]
پرواز دل بیدل
باسمه الفرد الصمد
زندگی نیست مگر مردنِ بی وزر و وبال
پاک گشتن ز تعلق به زر و مال و منال
دست شستن ز هر آن چیز که بندی کُنَدت
گرچه باشد هنر و جاه و جمال و خط و خال
نیست در دایره ی مرگ به جز کندن جان
مردن و بردنِ دنیاست زهی امر محال
[=microsoft sans serif]"ما جعل علیکم فی الدین من حرج"
[=microsoft sans serif]دین همان توحید و اخلاص است و بس
[=microsoft sans serif]لفظ را بشکاف و در معنا بِرَس
[=microsoft sans serif]تا بدانی نیست در دینت حَرَج
[=microsoft sans serif]شرح استدلال یوسف شد فَرَج
[=microsoft sans serif]بهتر است ارباب واحد یا کثیر؟
[=microsoft sans serif]روبه مکار بهتر یا که شیر؟
[=microsoft sans serif]روبهِ وهم است سدّ راه شیر
[=microsoft sans serif]شیرِجان عقل است معنا را بگیر
[=microsoft sans serif]وقت غواصی است در بحر عمیق
[=microsoft sans serif]بشنو استدلال یوسف با رفیق
[=microsoft sans serif]گر تو را باشد یکی فرمانروا
[=microsoft sans serif]متحد گرداند او کلّ قوا
[=microsoft sans serif]کشور جان یابد آرام و قرار
[=microsoft sans serif]دشمن غدار گوید الفرار
[=microsoft sans serif]لیک گر اربابها حاکم شوند
[=microsoft sans serif]هر یکی خود ساز دیگر می زنند
[=microsoft sans serif]جان شود آشوب و امنیّت رَوَد
[=microsoft sans serif]آن یکی این می زند این آن زَنَد
[=microsoft sans serif]تا کدامین خوش بگیرد جای خویش
[=microsoft sans serif]کشور جان می شود زار و پریش
[=microsoft sans serif]این حَرَج باشد نه احکام خدا
[=microsoft sans serif]دانه ای دیدی تو از خوشه چرا؟
[=microsoft sans serif]دینِ توحیدی بوَد آرامِ جان
[=microsoft sans serif]"ما علیکم مِن حَرَج "از نو بخوان
سه تای سلامتی
مادر :
ای هلال ماه بر بالای سر !
ای شکوه آباد الطاف و هنر !
زیر پایت سبز شد باغ بهشت
طینت قلبِ تو با مهرم سرشت
شیر تو جان مایه ی جان من است
هم دوا ، هم ، آب و هم نان من است
شد وجودت جلوه ی پروردگار
ابر باران خیز در فصل بهار
غنچه ی من شاد از شیر شماست
برگ و بارم نازِ تدبیر شماست
تو به سان شمع بهرم سوختی
نورِ مهرت در دلم افروختی
هستی من وامدار هست تو ست
گاهی رفتن دست من در دست توست
تو سخن گفتن به من آموختی
رسم خندیدن به من آموختی
لای لایم کردی تا خوابم ربود
جرعه های شیر تو شادم نمود
توتیای چشم من خاکِ پی ات
شعر من تقدیمِ لالای نَی ات
******
نقل از : باغچار نامه
9/9/1397
به جز از شعر گفتن نیست کارم
بجز آن ماه پیکر نیست یارم
خدا را شکر این نعمت نمایم
که جز عرفان و حکمت نیست بارم .
نقل از : باغچار نامه ص268
ای برادر کربلا نوشِ تو باد
قبر شش گوشه در آغوشِ توباد
کاظمین و سامرا مثل نجف
در دو عالم حلقه ی گوشِ توباد .
نقل از : باغچار نامه
دعا و دست مهدی باد یارت
همیشه شاد بادا روزگارت
به رنگ برف قلبت رنگ گیرد
و پر رونق شود بازار کارت .
نقل از باغچار نامه
یاد زهرا در دلم مثل کبوتر خانه کرد
دفتر جان مرا بهرِ خودش کاشانه کرد
در کجای ای یلی بلخ و عزیز فاطمه
گلشن نازت برایم کوثری پیمانه کرد
شعر زهرایی ز گلشن در جهان آغاز گشت
جان شاعر را به دور شمع خود پروانه کرد
شکر لله کوثر نازم چو گلشن ناز شد
با ولای فاطمه جام دلم میخانه کرد
نقل از باغچار نامه
چو فردا نمایان شود شمس دَی
شود شام یلدای از بیخ پَی
سلام
داستان حضرت يوسف با حرجي نبودن دين
همخواني ندارد يعني خيلي ملات مي خود به هم وصل كنيم
چون اراب متفرقون گرفتن و شرك راحت تر و اخلاص زحمت داره
بله
في الواقع با اخلاص به توحيد يافتگي مي رسيم و آرام بخش است و اراب متعدد تكثر زا و اضطراب زاست
باسمه البصیر
سلام علیکم
مطلب همان است که خودتان نیز اشاره فر مودید.
یاد استاد :
جوادی آملی شمس الافاضل
ز یُمن وحی قران گشته کامل
وتسنیمش نسیم وحی دارد
چو از عرش دلش گردیده نازل
بود قلب خمینی در معارف
ز عرفانش شده روشن منازل
شکوه مند گشته حکمت از بیانش
چو او عقل است و معقول است و عاقل
فقیه و فیلسوف و انقلابی
خمینی مشرب است آن مرد عادل
ولایت در دلش چون بحر موّاج
نموده در عمل سیر مراحل
و زهرایی بود نطق و بیانش
از او حکمت ببارد در محافل
فصوص و تمهید و مصباح و اسفار
به درس او شده رفع مشاکل
ز تفسیرش بسی دل گشته بینا
چو المیزان در نشر مسایل
ز یُمن درس آن فرخنده استاد
مرا چند جرعه حکمت گشته حاصل
نقل از : باغچار نامه ص59
چاپ کوثر ناز :
چو از یُمن زهرا دلم باز شد
وجودم پر از ساز و آواز شد
سخن های باغ دل فاطمه
به نظم آمده و کوثر ناز شد
پیامک زدم سوی اهل سخا
که باغ فدک گلشن راز شد
اگر خواهی کوثر نیوشی بیا
رطب چیدن باغ آغاز شد
دلِ ناز مند حبیب خدا
چو سیمروغ با دانه دم ساز شد
سخاوت نمود پیشه آن مرد نیک
به جمع یلان مخرم راز شد
چو در نشر این خامه اقدام کرد
بدنیا و عقبا سر افراز شد
عزیز است این مرد احمد تبار
در این بزم همراه و همساز شد .
نقل از : باغچار نامه ص 193
اندر قداست حضرت استاد جوادی آملی :
حکیمِ درخشنده چون آفتاب
فقیهِ فروزنده چون دُرِ ناب
ولبریز عرفان و قران و دین
ز ایمان رسیده به حق الیقین
فصیح و بلیغ و مبارک کلام
بزرگ و سترگ و خجسته مرام
توانا وگویا ، فرشته سرشت
سخن های او چون نسیم بهشت
وسر شار از عقل و فضل وکمال
منزه ز هر گونه وَهم و خیال
و یک سان برایش هرات و شمال
خراسان و بلخ و جلال و جمال
و کابل و تهران و آمل و غور
اُرزگان و شیراز و تبریز و هور
از این خاکدان تا سپهرِ برین
ز افغان سِتان تا به ایران زمین
به نزدش همه خاک ، یک سان بود
چو ظرف دلش شهرِ ایمان بود
کفایه و آخوند و عِلمُ الا صول
نباید کند انجمن را ملول
ز پندار و گفتار تان کم کنید
نوشتار تان را منظم کنید
چو استادِ بالا و والا گُهر
بلند است از این همه شور و شر
مپندار او را چو دیگر کسان
فزون است از جمله ی مهتران
چو او شمسِ علم است در این روز گار
دو چشم خمینی ست و زهرا مدار
ز عرفان و حکمت فروزنده است
اصول و فقاهت از او زنده است
ز قران و عترت نیوشد همی
به نشر حقایق بکوشد همی
وجودش ز خورشید بالا تر است
فروغش ز ناهید والا تر است
شکوهش بلند است چون کهکشان
نگنجد در این وَهم و این داستان
پس آنک بیا و خرد پیشه کن
به گفتار او قدری اندیشه کن
سزد گر بگویم دمِ هر پگاه
بلند باد عمرش چو خورشید و ماه .
12/10/1397
نقل از : باغچار نامه
فاطمه فاطمه است :
خواستم از وصف گل یادی کنم
مثل بلبل ذوق و فریادی کنم
خواستم گویم که زهرا کوثر است
دختر والاترین پیغمبر است
خواستم گویم خدیجه مام او ست
جمله عالم جلوه ای از جام اوست
خواستم گویم علی است همسرش
زین سبب تابد به عالم گوثرش
خواستم گویم حسن زو جلوه کرد
با کرامت های خود صد عشوه کرد
خواستم گویم حسین از نور اوست
لاله وَش از جلوه های طور اوست
خواستم گویم که مامام زینب است
مهر او تابنده در روز و شب است
خواستم گویم که نه انجم از اوست
پبشوای جمله مردم از اوست
این همه است لیک زهرا نیست این
او بود تنها و هم تنها ترین
او فقط زهرا و یاس عاطر است
جلوه ی زیبای اسم فاطر است
هردو عالم حلقه ی انگشتر است
جمله ی هستی نگینش کوثر است
نقل از : باغچار نامه ص139
بسم الله الرحمن الرحیم
یا صاحب الزمان
دلم از دوریت هر دم حزین است
ره وصلت به سختی ها شهیر است
به دست کوته ام منگر به افسوس
وصال تو ،چو خرما بر نخیل است
می فروشی :
« می فروشی گفت کالایم می است
رونقِ بازار من ساز و نی است
من خمینی دوست دارم چون که او
هم خم است و هم می است وهم نی است .»
اندر جواب می فروش :
خوش به حالت می فروشِ عشق باز
که چنین خوش گفته ای این شعرِ ناز
حبّ روح الله یقین حبّ خدا ست
فاش تر گویم من این اسرار و راز
خوش نواز ای می فروش این ساز عشق
تا که عالم خوش برقصد زین نواز
رونق بازار می افزون شود
گر بجوشد خم چنین با سوز وساز
بر تر است این شعر تو از ده کتاب
کو نوشتم در صفات سروی ناز
للعجب زین ساز و زین آواز عشق !
بلبلان در رقص گشتند بر فراز
7/4/1397- قم مقدسه
نقل از : باغچار نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
یا صاحب الزمان
فتح و پیروزی تورا در پیش باشد
دلت مسرور و خصمت ریش باشد
الهی امر او را عاقبت آسان بگردان
که هر شاهی کنارش کیش باشد
می توحید :
جلوه دوست اگر قلب تو بیدار کند
باده عشق شما را چو هوشبار کند
نوش از جامی که لبریز ز کافور بود
فیض آن باده ترا محرم اسرار کند
گر تو با عهده ازل نیک و محبوب دلدار کند
صوم سه روزه و انفاق چو مقبول افتد
فضه فاطمه را در صف ابرار کند
آن که در کسب رضای دل محبوب کوشد
مال سهل است که جان هدیه و ایثار کند
سلسبیل است نصیب لب آن پاک سرشت
لقمه نان دهد و با آب افطار کند
.
نقل از باغچار نامه .
باسمه الربّ
مادرم گفت مرا،جمله ی اجزاء جهان
هر چه محدود شود در محل و بُعد زمان
جنس و فصل و عَرَض و ماهیت و جوهر خَمس
و آنچه حد می خورد و هست حدش جوهر آن
جملگی ذره ای از فیض خداوند دِلند
دل مبندی که دلت هست محیط همگان
الهی توفقیت افزون بگردد
دلت از عشق چون مجنون بگردد
و لیلی های فکرت مثل ماهی
نصیب دجله و هامون بگردد .
این آب روان جلوه ای از شعر و خیال است
نوشیدن آن بهر همه پاک و حلال است
از ساغر شعر آید صد جلوه در این بازار
( مصراع دیگرش شما بگوید )
باسمه الذی اصدق حدیثا
هر شعر شما گویی در عین کمال است
سبوی رمضان :
از کلام الله نمایم گفتگو
جرعه جرعه نوش جانم زین سیو
تا نهال جان تو بر نا شود
غنچه های باغ تو پیدا شود
چشمه های عقل جوشد از دلت
خوش بخواند بلبلانِ منزلت
در سحر با عشق جانان ناز کن
روز و شب در کوی او پرواز کن
با قیام و با صیام آغاز کن
دوست را از جان و دل آواز کن
با کلامش کن تکلم هر پیگاه
خوش بخوان آواز او در سجده گاه
نعبد و نستعین را پیشه کن
در سخن هایش بسی اندیشه کن
با کلام فاطمی مانوس باش
در شب تارک چون فانوس باش
خطبه زهرا نما در جام دل
قدری بالا تر بیا از خاک و گِل
فصل صوم و فصل مهمانی بود
فصل ناز و فصل خوش کامی بود
پس مده فرصت ز دستت ای عزیز
نرگست را کن سحر گاه اشک بیز
آب کم خور تشنگی آور یدست
تا بجوشد آب از بالا و پست .
( شاعر: صادقی ارزگانی )
باسمه الکریم
دل غمگین مرا از کرمت شادان کن
نذرِ انفاقِ محبت به من نالان کن
شهره ای در کرم و نام شریفت حسن است
یا کریم الکُرما سختی من آسان کن