چه زمانی ازدواج کنیم؟
ارسال شده توسط ali.fh28 در شنبه, ۱۳۹۶/۰۵/۲۱ - ۱۵:۲۹سلام بنده 20 سال دارم به لطف خدا شغل رسمی دارم,بهترین زمان ازدواج بنده چه زمانی هست؟
سلام بنده 20 سال دارم به لطف خدا شغل رسمی دارم,بهترین زمان ازدواج بنده چه زمانی هست؟
سلام
پسر جوونی هستم 23 ساله. یه موقع خیلی علاقه داشتم ازدواج کنم ولی الان خیلی کمتر شده. یه موقع خیلی دوست داشتم کار کنم و پول در بیارم ولی الان خیلی کمتر شده. به نظرم اون موقعی که خیلی بهشون نیاز داشتم و باید بهشون می رسیدم نرسیدم.خیلی مشتاق درس خوندن بودم ولی این هم الان کمتر شده (کاری که فقط بلدم تو عمرم انجام بدم همین درس خوندن بود).
کمال گرایی نیست ولی فکر می کردم میتونم تو آینده کارهای خیلی مهمی انجام بدم، بود و نبودم اگه واسه دنیا فرق نکنه لااقل برای کشورم فرق کنه. الان که دارم نگاه می کنم می بینم تاثیر خیلی خاصی رو از خودم نمی بینم.
وقتی که چیزایی رو که میخواستم به دست بیارم با چیزایی که یه دست آووردم رو مقایسه می کنم امید و نشاط چندانی برای ادامه زندگی نمی ببنم. طرز تفکری که از بچگی نسبت به دنیا و مردم و کشورم داشتم با طرز تفکر فعلیم خیلی تفاوت می کنه. الان که 23 سال از زندگیم گذشته، 23 سالی که هر کس تو اوج نشاط و شادابی خودش هست وضعیتم اینه، چه امیدی به بقیه عمرم هست؟
تو نگاه دین اصلا باید به چه امیدی زندگی کرد؟ اینکه هر کس بیاد ازدواج کنه و صاحب فرزند بشه، بعد بچه ش بیاد ازدواج کنه و همین طور الی آخر هدف زندگیه؟ اینکه فقط خدا یه سری موجودی رو خلق کرده که یه مدت بیارشون تو دنیا تا عبادتش کنن هدف زندگیه؟ اینکه یه سری کار خوب کنیم و کارهای بد نکنیم تا خدا ما رو جهنم نفرسته و بهشت بفرسته هدف زندگیه؟ اینکه سعی کنیم تا آدم خوبی باشیم تا اون دنیا نعمت های بهشتی به ما بدن هدف زندگیه؟ واقعا هدف اصلی زندگی ایناهاست؟
با تشکر
با نام و یاد دوست
سلام
یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود
لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:
سلام و عرض ادب به همه دوستان خوبم.
بر خلاف عادتم سختی ها و همینطور ضعف هامو اعتراف میکنم تا بهتر از همفکری شما خوبان برخوردار بشم با اینکه حرفهای جالبی ندارم.
راستش کم کم دارم وارد 26 سالگی میشم و این بالا رفتن سن یه کمی منو در مورد خودم به فکر فرو برده.
شرایطم الان اینه که آخرای دانشجوئیمه و چند ماه دیگه خدا بخواد کارشناسی ارشدم تموم میشه و باید دو سال برم سربازی متاسفانه. احتمالش زیاده که در طول سربازی سابقه پژوهشیمو ارتقا بدم و خدا بخواد دکتری رو برم خارج. خلاصه درس و رشته تحصیلیم بدک نیست.
از یک خانواده متوسطم و از مال دنیا نه خودم چیزی به دست آوردم و نه چیز خاصی خونواده می تونن بهم بدن. هستیم خدارو شکر خوبه ولی معمولی و در حد گذران ایام و تحصیل. سرکارم نمیرم.
زندگیم به تنهایی میگذره و خلقم یه جوریه که با کسی ارتباط نمیگیرم و آشناهای کمی دارم. البته اگرم بخوام توانایی ارتباط اجتماعی و ضعف شدید اخلاقی-شخصیتی دارم و نمیتونم بین مردم باشم. تنهایی رو ترجیح میدم.
البته منو هر کی میبینه اصلا این چیزایی که گفتم رو احساس نمیکنه و ضعف هامو همیشه مراقبم کسی درک نکنه.حسی که گرفتارشم و فکرهای منفی عذابم میده طوری که ریزش موهام خیلی ناجور شده و خلاصه دارم پیر میشم تو جوونی.
میدونین من همش به بقیه جوونا نگاه میکنم و خودمو سرزنش میکنم . به خودم میگم همه دارن پیشرفت میکنن ، کار میکنن و پول در میارن ، زندگیشونو میسازن ، نیازهاشون رو برطرف میکنن ولی تو همش داری درجا میزنی.
به بیان دیگه من فکر میکنم همه یا با تلاش و استفاده از عقل یا با پدرسوخته بازی و رندی دارن حق خودشون رو تو زمینه های مختلف از جامعه بدست میارن اما من عرضه اینو ندارم که حق خودمو بگیرم!
بر عکس میزان تلاشم سطح توقع بالایی از زندگی دارم و در آینده انتظار یک زندگی خیلی ایده آلو دارم. ناشکری نباشه از شرایط الان زندگیم اصلا راضی نیستم البته خدا خیلی کمکم کرده و میدونم از این بدترشم میشد که بشه.
برای بدست آوردن یه چیز سطحی برای لذت از زندگی عرضه ندارم .مثلا ماهیانه یه کمی پول یا یه منفعت معمولی رو کسب نمی کنم ولی یه رفیقی دارم تو این شهر غریب که همین چیزارو با کمی تلاش راحت بدست میاره و حرفش که میشه میگه تو بی عرضه هستی که خودمم قبول دارم. هر وقت دنبال تغییر شرایط رفتم تو جامعه بدترین آدمها به پستم خوردن و مانع ادامه روندم شدن و این شد که ترسیدم و بیخیال شدم. البته دانشجو بودن و کارت پایان خدمت نداشتن هم خودش مشکل بزرگیه.
قید ازدواج رو هم زدم چون نه آدمی هستم که بتونم زمینه هاشو مهیا کنم و نه میتونم زن و زندگی اداره کنم متاسفانه با این سنم.
خونواده هم در شرایط مختلف با رفتارشون بهم رسوندن که خیلی کم عقل و بچه هستم که خودم تایید میکنم.من شرایط بدم رو گردن هیچکس نمیندازم و فکر میکنم که خودم مقصرم. نه عقل درست حسابی و فکر باز دارم نه زبون خوب و نه همت و ...
حالا از کارشناس عزیز و سایرین همفکری میخوام که ببینم حسم درسته یا نه؟ چیکار کنم که مشکلم حل بشه ؟ و هر نظری که داشته باشین من خوشحال میشم بخونم.
ممنون از اینکه وقت گذاشتین.
با تشکر
در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید
:Gol:با نام و یاد دوست
عرض سلام و ادب
این سوال ، سوال یکی از کاربران سایت هست که طرح آن با ایدی و مشخصات خودشون ممکن نبود
لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:
سلام
من دختری 21 ساله و دانشجو هستم
در سن 15 سالگی با دختری که از من بزرگ تر بود دوست شدم در واقع دوستی من با اون دختر از علاقه ی زیادی بود
خیلی بهش علاقه داشتم و رفته رفته بهش وابسته شدم در حدی که دوری از اون برای من خیلی سخت شده بود اما همیشه با هم مشکل داشتیم چون با وجود اختلاف سنیمون نمیتونستیم خوب همدیگرو درک کنیم و از اون جایی که خیلی دوسش داشتم معمولا کوتاه میومدم که از دستش ندم
رابطه ام با اون خیلی زیاد شده بود از من انتظارات مختلفی داشت به عنوان یک دوست که البته در توان سن من نبود
دوستیمون چند سالی ادامه پیدا کرد که البته من رفته رفته سرد شدم و دیگه علاقه ی قبل رو بهش نداشتم و ندارم و ارتباطم به هر دو ماه یک بار رسید اون هم در حد مکالمه تلفنی یا پیامک
در اون دوره به دلیل احساساتی که داشتم خیلی بهش ابراز محبت میکردم خیلی دوست داشتم بغلش کنم و ببوسمش و در دلم احساس خیلی خوبی داشتم در حالی که نسبت به بقیه دوستانم اصلا این طوری نبودم حتی یک بار یادم میاد که لبش رو بوسیدم البته بدون احساس لذت خیلی فوری و بی منظور.
بعد از این همه مدتی که گذشت از یک ماه پیش به دلیل پیشنهاد چند خواستگار ناگهان فکرم به سمت این دوستم منحرف شد و علاقه ام بهش و نحوه ی ابراز علاقه ام یادم اومد و احساس کردم من گناهکارم یک ماهه که زندگیم خراب شده به خاطر این فکر خیلی تحقیق کردم و فهمیدم در صورت وجود لذت جنسی حرامه و گناه داره..میدونم که من تمایل جنسی نداشتم ولی هیچ وقت دوست نداشتم دوستم ازدواج کنه و از من جدا شه..اما حالا یاد اون لحظات میفتم نمیتونم درک کنم که گناه کردم یا نه؟
خیلی دارم اذیت میشم وقتی خودم رو قانع میکنم که من گناهی نکردم دوباره فکر میاد سراغم
و گاهی با خودم میگم من ازش دور شدم دلش رو شکستم موقعی که بهش علاقه داشتم پیشش بودم و حالا که برام مهم نیست دیگه ازش جدا شدم به هر حال من گناهکارم..
لطفا کمکم گنید ایا رابطه ی من با اون گناه بوده؟ ابراز محبتم چطور؟ حسی که در حال ابراز محبتم داشتم همون تمایل جنسی بوده؟ جدایی ازش چطور؟
با این فکر ناگهان از اون حالت پاکی و آرامش در اومدم و با خودم میگم من اون ادم پاک و دوست داشتنی و آرومی که همه فکر میکردن نیستم و این خیلی عذابم میده..
با تشکر
در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol:
باسلام
میخواستم بدانم آیا در روایات اسلامی و قرآن آیا مطلبی هست که آدم با عمل کردن به اون همیشه جوان بماند و هیچ وقت پیر نشود؟
بسیارند زنان و مردانی که تا سنین میانسالی یا پیری پی کیف و حال هستند و بعد از رسیدن به سن مذکور توبه میکنند و نمازهای قضایشان را بجا میاورند و قرآن و نهج البلاغه میخوانند و امر به معروف و نهی از منکر میکنند! خب تا اینجای کار مشکلی پیش نمی آید اما مشکل در جای دیگر پیش میاید که شخصی جوان یا میانسال که هنوز پی کیف و حال هست و توبه نکرده در همان سن میمیرد!
خب خدا چگونه میخواهد جایگاه این افراد را تعیین کند؟! کسی که وسط کیف و حال مرده و رفته جهنم میتواند اعتراض کند و بگوید اگر هم به من مثل گروه اول عمر بیشتری عنایت میکردی من هم توبه میکردم و نماز میخواندم و بهشتی میشدم اما چرا این کار را نکردی؟! چه جواب منطقیی این وسط وجود دارد؟!
یا مثلا به گفته تاریخ نگار معروف ویل دورانت بسیاری از فلاسفه بیخدا وقتی به سن پیری رسیدند خداباور شدند خب با توجه به اینکه فلاسفه معمولا افراد کثیفی نیستند همین ایمان بدست آمده در سنین پیری شاید باعث بهشتی شدن آنها شود حال آنکه اگر در دوران جوانی میمردند جایشان وسط جهنم بود! آیا اینها هم نمیتوانند اعتراض کنند؟!
با وقتی کسی در سنین کودکی میمیرد در آن دنیا به قول معلم دینی های ما خدا امتحانش میکند و او را براساس امتحان بهشتی یا جهنمی میکند به موقع جهنمی شدن نمیتواند اعتراض کند چرا از من یک یا چند امتحان گرفتی در حالی که فلان پیرمرد بعد یک عمر امتحان بهشتی شد؟!
سلام
من دختری 23 ساله و مجردم. با توجه به مشاوره های حضوری که داشتم و کلی تکوپوی دیگه متوجه شدیم که دوران بلوغ فکری من به تاخیر فوق العاده ای افتاده و من در حال حاضر در حال گذراندن این دوران هستم
این ناهماهنگی رفتاری من با سن خودم و روند طبیعی جامعه مشکلاتی رو برام بوجود آورده و من و خانواده ام بهه شدت نگران این موضوع هستیم
من نسبت به رفتار اطرافیان با خودم به شدت حساس شدم و سر هر موضوع بی موردی بهانه می گیرم. تمرکز حواسم رو کاملا از دست دادم و اصلا از طرز رفتارم با دوستام راضی نیستم ولی واقعا دست خودم نیست
ممنون میشم اگه راهنمایی ام کنین
داستان زیبا و تاثیرگذار یک بار اعتماد جوانی گناهکار به حضرت زهرا(سلام الله علیها)
تا انتها گوش کنید. مطمئن باشید انتهای ماجرا متفاوت از تصور شماست