مشاوره رایگان

جلوگیری از خواستگاری تفریحی !

انجمن: 


با ســـلام؛

خـدا قـوت به همه کارشناسان و دوستان زحمت کش :Gol:

سوال:

چه برخوردی از اول - پشت تلفن- از طرف مـادرِ دختـر مناسب هست؟

( برای جلوگیری از خواستگاری های تفریحی باید چکار کرد؟! )

پیشاپیش ممنون

سربلند باشید

آیا باید این مسأله را در خواستگاری مطرح کنم؟ (نگهداری از مادر)

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:


بسم الله الرحمن الرحیم

با سلام

بنده 19 سال سن دارم و پدرم فوت کرده است و با مادربزرگم زندگی می کنیم که خودمون 4 نفر به علاوه مادربزرگ 5 نفر می شویم و ان شاءالله چند سال دیگه هم موقع ازدواجم فرا می رسه. و اینکه بالاخره همگی باید از این دنیا بریم و کسی از این قائده مستثنا نیست و اگر مادربزرگم در آینده از دنیا بروند ( ان شاءالله 120 سال عمر کنند دقت کنید که به همین راحتی صحبت می کنم نمیخوام کسی از دنیا بره و غیره ) و این وسط بچه ها می مونیم و مادرم که تنها می مانند و مادرم رو اگر خدا کمک کنه می خواهم نگه دارم و اینجا مسئله اصلی این هست که من باید در جلسه خواستگاری این موضوع رو مطرح کنم؟ و نمی خواهم بگویم که موقع خواستگاری مادربزرگم نیستند ولی شاید این اتفاق یا قبل از ازدواج بیفتد یا بعد از ازدواج.

1. آیا خانواده ای هستند که زندگی با مادر شوهر رو قبول کنند؟

2. اگر این اتفاق قبل از خواستگاری بیفتد تغییری در مطرح کردن موضوع می کند؟ شاید حتی مادربزرگم باشند و با مادرم با هم زندگی کنند و ان شاءالله نوه های آینده ام رو هم ببینند.

2. اگر این اتفاق بعد از ازدواج بیفتد و بخواهم مادرم رو پیش خودمون ببرم آیا برای همسر و فرزند سخت نیستش و اگر بخواهم به زور نگه دارم آیا ظلم هستش؟ و شاید هم همسر خوب باشه و قبول کنه.

3. اگر خواهر و برادرم قبول کنند که نوبتی مادرم رو نگه داریم آیا از نظر شرعی و اخلاقی بد هستش؟

و در هر حال این قضیه پیش روی بنده هستش و شاید قبل از ازدواج باشه یا بعد از ازدواج و با توجه به اینکه اگر قبل از ازدواج باشه فکر کنم باید قید ازدواج رو بزنم چون درصد کمی احتمال می دهم کسی قبول کنه. و اینکه باید خانه سالمندان فراموش شود.

با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید

دروغ گفتن خانواده دختر قبل از عقد

سلام بر مشاورین عزیز. واقعا از مشاوره هاتون استفاده میکنم. من قبلا یک موضوع در رابطه با پشیمانی بعد از ازدواج فرستادم و واقعا از مشاوره هاتون استفاده کردم.اما اون تایپیک بسته شد. حالا در همین رابطه یک چیزایی هست که ذهنم رو درگیر کرده و در ارتباطاتم با خانواده خانمم تاثیر گذاشته.

حقیقت من در ازدواج علاوه بر شخصیت و اخلاق و ایمان دختر، شخصیت خانواده دختر نیز برام مهم بود. بالاخره هر کس از خانواده اش تاثیر میپذیره و اخلاقیات اونا در او اثر میکنن.
وقتی که من به خواستگاری خانمم رفتم با توجه با اینکه پدرخانمم فردی نسبتا مذهبی بود از من می پرسید کسی تو طایفه شما زندان رفته، کسی معتاد هست و ...
و این بنده خدا طوری برخورد کرد و سوالاتی پرسید که من گفتم عجب خانواده خوبی هستن و چه چیزایی براشون مهم است.
خداشاهده من اون موقع حتی یک دروغ کوچیک نمی گفتم و کلا سوالاتشو صادقانه جواب دادم. حتی مسائل ریز خانوادگیمان را بهشون گفتم چون با برخوردی که کردن گفتم شاید با خانواده من کفوییت نداشته باشند و بالاتر از ما باشد و من نمیخوام بعد از ازدواج مشکلی پیش بیاد.

همانطور که تو تایپیک قبلی گفته بودم پدرخانم من دوتا زن داره و تا خواستگاری ما بمدت ده سال با زن اولش قطع رابطه کرده و خانم من از زن اولش بود.
ما هم فردی مذهبی و ساده و صادق بودم و به خودم میگفتم که زن دوم گرفتن هرچند در شهر ما بده ولی خلاف شرع که نکرده.
پدرخانمم و مادرخانمم هم خیلی خودشونو خوب نشون میدادن. مثلا مادرخانمم گفت چون من با شوهرم زندگی عاشقانه ای داشتم و چون رفته زن دوم گرفته از دستش ناراحت شدم و محلش ندادم.
از اون ور پدرخانمم میگفت من بین زنام عدالت رعایت می کنم و ظلم نمیکنم زن اولم خودش محل نمیده. کلا پدرخانمم اهل کلاس و بلووف است که من بعد از ازدواج متوجه شدم. میگفت بچه های من در رفاه کاملن که من با زندگی خودمون مقایسه کردم و دیدم که با ما فاصله دارن و عجب پدر خوبی و خلاصه از این حرفا که حتی من به خاطر این ها تو روی خانواده خودم واسادم و گفتم خیلی خانواده خوبین. هرچه میگفتن خوب نیستن من میگفتم خوبم.
خوب من اون موقع تازه درسم تموم شده بود و هنوز سرباز نشده بودم. بهشون گفتم من دختر خانمتونو پسندیدم ولی هنوز سربازی نرفتم و کار ندارم و یه یک ریالی ندارم. خانواده ام هم به من کمک نمی کنن. مادرخانمم گفت تو بیا کارت نباشه. از اون ور پدرخانمم میگفت من برا پسرم خونه خریدم ماشین خریدم ماهی 700 بهش میدم دست اونو گرفتم دست تو رو هم میگیرم و از این حرفا.
و ما میگفتیم عجبا..
البته من از چند نفر هم تحقیق کردم و میگفتن خوبن.
البته پدرخانمم یه خورده رک بود و قبل از عقد یه چند بار متلک پروند و من هیچی نگفتم.
باور کنین من اون موقع یک آدمه ساده، صادق و کاملا مودب بودم درسم تازه تموم شده دنبال کارای پروژه نخبگی و سربازی و این حرفا بودم.واقعا خانواده فامیلمون از خداشون بود من برم خواسگاری دختراشون و...

اما بعد از عقد

بعد از عقد اولی بود پدرخانمم و مادرخانم اولیه یکم ارتباط برقرار کرده بودن و یه خورده با هم کنتاکت داشتن.
مادرخانمم ما همون هفته اول شروع کرد بدگویی از پدرخانمم گفت این چه آدمیه. کتک کاری میکرده. هوس باز بوده
گفت بعد از زن دوم هم حدود 2 سال اصلا اینورا پیداش نمیشده و خرجی نمیداده تا دیگه مادرخانمم با دوتابچش دیگه بعد از فروختن طلاها و بی پول شدن، پسرش میره پیشش و میگه به ما هم خرجی بده. که اون هم به اندازه بخور و نمیر میده. ما دیگه مغزمون هنگید

چون ما تو عقدیم و به اصرار شدید خانمم که با مادرش تنها هست من اومدم خونشون و شبا پیش اینها میخوابم چون پسرش هم در شهر دیگری مشغول تحصیل هستش
الان هم از حقوق 3 میلیونی فقط 500 میریزه به حساب اینا و دیگه کاری به هیچی نداره و من گفتم عجب آدم نامردیه. حتی خودشون باید برن بخرن و ... . اگر خونه هم خراب بشه کاری نداره.

برادرخانمم همون روز اول به من محل نداد و ما دیگه اصلا کاری بهش ندارم.

بالاخره ما فهمیدیم چی میخواستیم و چی شد.... به همین خاطر از ازدواج با این خانواده پششششششششششششششششییممممممممممماااااااااننم

فهیمدیم دروغ گو هستن. چون اگر میفهمیدم پدرخانمم اینجوریه اصلا نمی اومدم.
رفاه کامل که پدرخانمم میگفت این بود که دوتا بچه راهنمایی با زنش رو ول کرده رفته زن دیگه گرفته و بعد از دو سه سال اومده خرج بخورنمیری میده.
ظلمی که میگفت نمیکنم و من بین زنام عدالت برقرار میکنم فهمیدم که اینا اگر وسایلشون خراب بشه کسی نیست درست کنه و حتی اگر مریض بشن کسی نیست ببرشون دکتر واین حرفا

دیگه از این خانواده بدم اومده. با پدرخانمم ارتباطو قطع کردم. مادرخانمم هم کم. افسرده شدم. مشکال مالی و سربازی هم دارم. هنوز سرباز نشدم . ....
حالا چکار کنم با این حرفا؟
روم نمیشه به خانواده ام بگم اینا چه طوری بودن و الان هستن. کل کارای خونشون اگر وسیله ای خراب بشه باید خودم انجام بدم و...
یه یک ریالی کمک هم به من نکرد و ...

حال چه باید کرد؟


استادم میگوید باید با کسی ازدواج کنی که از لحاظ فکری غنی باشد

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:



سلام خدا قوت

در حال حاضر دو تا خواستگار دارم که با یکی شون حرف زدم . ایشون هم سنمه .پسر پاک و سالم و بی غل و غشیه. فقط یه مشکلی هس اینکه من به مسایل سیاسی خیلی حساسم نمیتونم بی تفاوت باشم. وایشون از این نظر خیلی ساده و بی اطلاعن . میگن مرجع شون رهبره اما فوق العاده ساده و بی تحلیلن. نسبت به مطالعه داشتن حساسم و واسم مهمه اما ایشون در حد رمان اونم قبلانا مطالعه داشتن. اما بقیه شرایط شون خوبه. معلومه ازونایین که تمایل شون به نکات مثبت زیاده. اما میگه زدواج میکنم چون دیگه تو سنشم.
ولی نمی دونم چرا همش حس میکنم یه کمی بچه ان. برام ابهت مردانه نداره.
با مورد دوم هنوز حرف نزدم. ایشون هم کارای ساختمونی می کنن.
از طرفی من نیاز شدید به ازدواج دارم.
درباره مورد اولی، نظرم کاملا مثبت نیس. اما هرچی میگردم که مورد منفی داشته باشن چیزی پیدا نمی کنم.
همش میگم به چ دلیلی باید ردش کنم؟( نه اینکه دلم بخواد ردش کنم، نه . بخاطر عدم کششم به این شرایطه)
از طرفی یکم از این ازدواج احساس سرخوردگی میکنم.
من همیشه دوس داشتم با کسی ازدواج کنم که با آرمان ها و ملاک هام همراه باشه نه تنها همراه که اونم با من تلاش کنه. امامتاسفانه خواستگارام معمولا تو این شرایط نیستن و خیلی خوب باشن با آرمان هام مخالفت نمی کنن. و تو سطحی پایین تر موافقن.
روحیه من جوریه که فردی که اطلاعات خوبی داره و رو اعتقاداتش هرچند غلط باشه می ایسته و استدلال می کنه(نه کسی که عناد داره و فقط هوچی گری میکنه) و اهمیت داره براش که راهشو با منطق انتخاب کنه ، برا همچین فردی ارزش بیشتری قایلم تا کسی که هرچند خیلی مثبت اما اهمیت نده و کم مطالعه باشه. البته منظورم این نیس که این مورد هم کاملا اینجورین ولی حرفاشون این رو نشون میداد.
با استادمم که مشورت کردم با توجه به اینکه روحیات منو میشناسن گفتن یکم لفتش بدین بیشتر تحقیق و بررسی کنین. گفتن شما باید با کسی ازدواج کنی که از لحاظ فکری غنی باشه.
دقیقا این مشکل منه و احساس سرخوردگیم به همین جهت بر میگرده. اینکه دارم از آرمان هام کوتاه میام حس بدی بهم میده. همیشه میخواستم با کسی ازدواج کنم که باهام پایه باشه ، رفیق راه باشه، نه صرفا ازدواج کنم برا ازدواج.
ولی حالا همش دارم میگم اشکالی نداره میگذرم ، چون نیاز به ازدواج دارم و ازدواج به نوعی برام واجبه از طرفی سنمم داره میره بالا. بعضی اطرافیان هم میگن زیادی وسواس بخرج میدی تو انتخابو افراط می کنی و ...
واقعا نمی دونم چیکار کنم.باور کنید دیگه خسته شدم از این روندی که 11ساله همش دارم طی می کنم.
1-آیا من افراط می کنم که پای علایق و آرمان هام و خط قرمز هام موندم و پافشاری می کنم؟
2-آیا ازدواج با این حس درست نیس و باید همچنان منتظر کسی بمونم که از نظر فکری باهام همراه باشه و غنی باشه و فکر و عقیده براش مهم تر باشه؟ اگه نیومد چی؟ (اطرافیان بهم میگن از بس تو جو مخالف بزرگ شدی همش زندگی رو میدون جنگ میبینی واسه همین میخوای یارکشی کنی)
3-خود مساله ازدواج نکردن دیگه واسم خیلی مهم نیس. ینی دیگه فکر کردن بهش واسم آزار دهنده نیس. اما مشکل سر نیازم هست. سر به گناه افتادن. آیا با این وضع درسته که من خواستگاری رو به خاطر این سرخوردگی از عدم پایه بودنش ردش کنم؟ آیا این دلیل موجهی پیش خدا هست؟
4-در مقابل این روایت ها که «اگه کسی اخلاق و ایمانش مورد تایید بود ردش نکنید که ... » چیکار کنم پس؟
خواهش می کنم راهنماییم کنین. خیلی درگیری سختیه. من نمی دونم راه درست کدومه . اولویت کدومه؟

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol:

آقایان را بهتر بشناسیم! (ملاک های مهم آقایان برای ازدواج)

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:



سلام

راستش من چند تا تاپیک خوندم که نگرانم کرده، برای همین خواستم مردها رو بیشتر بشناسم،یکیشون این بود که آقا بعد از عقد، در روابط خصوصی قیافه ی خانمش زده بود تو ذوقش،فک کنین یه زن اینو بفهمه غرورش چقد لگدمال میشه!
دیگه با این حساب نمیشه حتی به کسی که خودش مارو انتخاب کرده هم اعتماد کرد!از کجا معلوم بعد از عقد زده نشن!
آیا برای همه ی مردها ظاهر مهمه؟
چه قیافه ای به دل آقایون میشینه؟
چرا مردها اینقد از قیافه ایراد میگیرن؟یه نفر که سفیده بهش میگن رنگ و رخ ندری؟چشم و ابرو نداری؟یه نفر سبزه هستش یه جوری بهش گیر میدن!ما از دست این خصلت مردا کجا فرار کنیم؟آیا همه ی مردا اینطوری هستن؟
من از آینده میترسم،از این اخلاق مردا متنفرم:Ghamgin:

خوندن همین مطلبا باعث شده اعتماد به نفسم بیاد پایین!همش از خودم ایراد میگیرم،دیگه خودمو قبول نداره

میشه راهنمایی ام کنید و بگید که کلا مردا دلشون می خواد چجور زنی داشته باشن:taeed:
مثلا میبینیم طرف یه زن خوشگل داره،ولی میره زن دوم میگیره ولی زن دومش اصلا قیافه نداره،پس چی شده که این مرده رفته زن دوم گرفته؟:soal:
این راسته که میگن اگه پسرا رو محل ندی بیشتر خوششون میاد؟:chakeretim:

اولا،مثلا ظاهر و قیافش چطوری باشه،حتما خوشگل باید باشه؟یا فقط به دل بشینه؟حالا چجور دختری به دل پسرا میشینه؟

دوما:اخلاقش،چجوری باشه میپسندین؟
بعد ازدواج زنشون چطوری باشه کشته مردش میمونن؟
:khejalati:

با تشکر از شما

با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol:

ازدواج من = ترک تحصیل!

سلام
من علاقه به یک دختر داشتم. اما علاقه ی من عاقلانه نیست، چون ازدواج برای درس خواندن من به مثابه ترک تحصیل است. آدمی نیستم که اهل دوستی های قبل از ازدواج باشم. 2 سال هست که رشته ی محبتم را قطع نکردم، چون امیدوار بودم اتفاقی بیوفتد که شرایط مطلوب بشود، اما این اتفاق نیفتاده. نمی توانم این تردید را تحمل کنم. قصد دارم خودم را از این علایق فاصله دهم و همه چیز را فراموش کنم. تا انشاء الله پایان تحصیلاتم. میفرمایید اینکار را بکنم یا خیر؟

چرا بعد از چند سال زندگی مشترک عشق و علاقه ها کم میشه؟

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحيم
باعرض سلام و خسته نباشید.من از خیلی ها شنیدم که مبگن یه مدت بعد ازدواج دیگه عشقی وجود نداره و فقط نوعی وابستگی ایجاد میشه.واقعا اینطوره؟ چرا بعد از ازدواج به جای پررنگ شدن عشق ، عشق کمرنگ میشه و حتی از بین میره؟ در حالی که خداوند ازدواج رو مایه ی آرامش قرار داده و فرموده که بعد از ازدواج بین زن و مرد، مودت و رحمت وجود خواهد داشت.مثلا من به عنوان یک دختر مجرد فکر میکنم که بعد ازدواج زندگی سرشار از عشق خواهم داشت ان شاءالله. یعنی وقتی در کنار همسرم باشم از زندگی لذت خواهم برد.از حرف زدن با همسر، از گردش رفتن با همسر، حتی از چای خوردن با همسر.آیا واقعا در زندگی های مشترک اینطور نیست؟ اگر هست لطفا متاهل های محترم جواب بدن و اگر نیست بازهم جواب بدن.راه عشق همیشگی به همسر حتی بعد از گذشت 30 سال از ازدواج چیه؟ البته همان عشق آتشین اول ازدواج.همچنین علت کمرنگ شدن عشق چیه و باید چه کرد؟ لطفا موضوع رو باز کنید تا از تجارب متاهلی استفاده شه.کارشناس بحث هم لطفا پاسخ بدن.باتشکر

من به هیچ دردی نمیخورم!

انجمن: 

سلام یه سوال دارم تو خدا فقط نصیتم نکنید ..من به دردهیچ چیز نمیخورم..به خدا راسته ..چرا من زنده موندم...من امروز امتحان داشتم اون هم دوتا توی یه ساعت ...یکیش رو بد دادم ...دیگه حالم از خودم به هم میخوره...من دانشگاه ازاد درس میخونم ترمی بالایی 1میلیون هزیته میکنم پدرم کارگر هست ..خودم بیکار هستم میرم سر کار ولی چند روز ..عاشق فوتیالم ولی خوب نمیتونم بازی کنم..دینم ضعیف شذه..احلاقم با پدر مادرم مثل سگه..

دیگه هیچی ندارم...درس هم بلد نیستم بخونم الان ترم چهارم هستم معدلم 12هستش .پاییز درسم تمام میشی باید معدل 12مدرکمو بگیرم...
به فران قسم این ترم تصیم گرفتم درس بخونم بالایی 10روز وفت گذاشتم برای این درس ها که نمره خوب بگیرم ولی امروز یکش رو شاید 12 اون رو هم شاید 9یا 7..
الان من به چه دردی میخورم چرا زنده موندم...فقط خیلی اشغالم...
سوال من از خدا اینه که خدایا من چی دارم که موندم اینجا..فقط داره گناهام زیادتر میشه
تو رو خدا کمکم کنید ..4تا از امتحانم مونده؟؟؟؟؟؟؟؟
نصیحتم نکن..خسته ای کاش بمونم راحت بیشم اینجور برای خانواده هم خوبه اونها باید کار کن من کثفت باید حرجش کنم بره بالا....
فقط سوالم از خدا این بود .
مثل ..... از خودم بلدم میاد خسته شدم از خودم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به نظرتون من آدم هستم؟ :Ghamgin::Ghamgin::Ghamgin::Ghamgin::Ghamgin::Ghamgin:

ازدواج با فردی که دارای مشکل یا بیماری خاصی است

با سلام و خسته نباشيد يكي از دوستانم 30سال سن دارد و قصد ازدواج با دختري را دارد كه 3 سال از خودش بزرگتر مي باشد ولي از لحاظ ظاهري اين خانم يكي از پلكهايش افتاده مي خواستم نظر بزرگواران را بدونم كه در اين ازدواج مشوق او باشم يا از مخالفين ؟ آيا به خاطر اين مشكل ظاهري به مرور زمان اين آقا از خانم زده نميشه ؟ كلا در مورد اين ازدواجها كه يك طرف مشكل خواستي جسمي داشته باشه چه جور مشاوره مي شوند كه زندگي پايدار تري داشته باشند
در مشكلات مادرزادي به فرزند آينده منتقل مي شود يا خير؟
ممنون از لطفتون

چرا من باید عاشق بشم؟

انجمن: 

سلام.مدتیه پسری خیلی دوسش دارم اما اون هیچ عکس العملی به من نشون نمیده
دیوونش شدم
هردوتامونم از خانواده مذهبی هستیم.این قدرم حیا دارم که چیزی نگم .محیط کار باهاش اشنا شدم .یک سالو نیمه هرکاری میکنم نمیتونم فراموشش کنم .پسر خوبیه.فراموشش نمیتونم کنم .تمام روشا امتحان کردم اما شدنی نیس
ایمان و اعتقادمم خوبه اما کم اوردم .حالم از خودم .زندگیم بهم میخوره.چرا من باید عاشق بشم/میدونم هم منو نمیخوادو بهم نمیرسیم.دعای اول واخرم شده خوشبختی اون