مشاور خانواده

چگونه مشکل خواهرم را حل کنم؟ (سوء ظن و بدبینی همسر)

با سلام
خواهرم قبل از ازدواج ماشین و خانه از خود داشت و با یک نظامی ازدواج کرد اوایل زندگی مشترک به دلیل برخی از مشکلات روحی که در خانواده برایش پیش آمده بود می خواست از خانه برود خواستگاران زیادی داشت ولی همیشه دوست داشت با یک کارمند ازدواج کند البته چون خودش شاغل بود افراد کارمند برای خواستگاری می آمدند ولی به دلایل مختلف خودش یا خواستگاران منصرف می شدند بالاخره با خواستگاری دامادم رضایت داد و ازدواج نمود ولی برخی از مشکلات روحی خود از خانواده را همراه خود داشت به هرحال از خانواده جدا و مستقل شدند.
حقوق و مزایای خواهرم 2 یا حتی 3 برابر دامادم است خانه و ماشین را خواهرم خودش گرفت و تمام نیازهای مهم خانواده را خواهرم متحمل می شود ولی تمام درآمد خواهرم را دامادم برنامه ریزی می کند به گونه ای که تنها پول توجیبی به خواهرم می دهد و یا هروقت خواهرم نیاز دارد باید از دامادم پول بگیرد یعنی عملا دستش در جیبش نمی رود.
با این حال هیچ مشکلی نیست مشکل اینجا است که ما فکر می کنیم چون دامادم نظامی است تمام ذهنش منفی گرا است یعنی تنها لیوان خالی را می بیند. کسی که بیرون و در اجتماع مشغول است با افراد بسیاری در ارتباط است و باید روابط اجتماعی داشته باشد. ولی اگر دامادم ببیند خواهرم با یک همکار مرد چند بار تماس تلفنی یا صحبت با خنده و ... داشته باشد کارشان به مشاجره می کشد یا فکرهای بد می کند البته این قضیه را گاهی از حرفهای خواهرم متوجه شدم ولی فکر نمی کردم تا این اندازه حاد باشدو فکر می کنم به این افراد شکاک می گویند اگرچه عملا نشان نمی دهد ولی اخیرا در زندگی آنها به خوبی این مسائل مشاهده می شود بگونه ای که خواهرم حتی با همسرمن که داماد بزرگ خانواده است و همیشه با هم هستیم و یکدیگر را می بینیم حرف نمی زند تا مبادا شوهرش بدبین شود.
برخی روزها که کشیک شب است و خواهرم به خانه مادرم می آید چندین بار زنگ می زند یا حتی به خانه سر می زند تا ببیند آیا خواهرم به خانه ما آمده یا خانه مادرم هست؟ چون شوهر من هم برخی شبها کشیک می ماند با تلفن یا حتی سرزدن کنترل می کند که آیا شوهر من خانه است یا خیر؟
خانه شان را با اصرار فروختند و در شهری دیگر با رفتن زیر بار قرض و وام و ... خانه ای تهیه نمود مشکل اینجاست که او می خواهد به هر طریقی که شده خواهرم را از خانواده خودش و ما جدا کند بگونه ای که دیگر هیچ رفت و آمدی از سوی دو خانواده ها با او صورت نگیرد طوری که چندین بار گفته ما بالاخره به قم یا تهران می رویم و در این شهر نمی مانیم .
مادری دارم که با هزار زحمت و تنهایی ما را بزرگ کرد به امید اینکه زندگی آرامی داشته باشیم و طوری است که طاقت ناراحتی هیچ کدام از ما را ندارد به گونه ای که چند روزی است تنها احتمال اختلاف در زندگی آنها را می دهد دچار بیماری شده است و من نمی دانم چگونه این قضیه را با او در میان بگذارم از طرفی اگر قضیه را با او در میان نگذارم خواهرم تنها می ماند و نمی تواند این مشکل را به تنهایی حل کند.
اگرچه خودش تا الان این قضایا را برای ما نگفته و این مطالب را یکی از بستگان شوهرش که درجریان بود برایم تعریف نمود من خودم هیچ کاری نمی توانم انجام دهم چون دامادم هیچ رابطه ی صمیمی با من و شوهرم ندارد یعنی با ما تنها در صورت لزوم و اجبار ارتباط برقرار می کند وگرنه هیچ رابطه ای حتی سلام و احوالپرسی هم نمی کند.
هرجا به نفع خودش و راحتی خودش است پیش می آید وگرنه اصلا ارتباط با خانواده ما برای او مهم نیست و کاری کرده که خواهرم نیز نخواهد با خانواده ما ارتباط عاطفی برقرار کند که این قضیه همیشه مادرم را آزار می دهد.
من در زندگی شخصی ام همیشه معتقدم با صحبت دو طرفه می توان مشکلات را حل نمود کاری که من و شوهرم همیشه انجام می دهیم ولی واقعا وقتی با کسی روبرو هستیم که مصداق ضرب المثل میخ آهنی نرود بر سنگ چه باید کرد؟؟؟؟
ببخشید که نوشته های من اینقدر به درازا کشید از وقتی این قضیه را فهمیدم دل تو دلم نیست و مدام با خودم حرف می زنم که برم و هرچه می توانم به اوبگویم.
الان می خواهم بدانم چگونه می توانیم با این رفتار دامادم برخورد کنیم که به همه روابط بدبین نباشد؟ نخواهد خواهرم را از خانواده های دو طرف دور کند؟ این قدر سخت گیری نکند؟ و...
چگونه می توانم کمک کنم تا خواهرم بتواند از حق و حقوق خود اعم از داشتن اختیار درآمدش یا قبول نظراتش از جانب شوهرش و ... را داشته باشد.
از کارشناس محترم خواهش می کنم من را راهنمایی نمایید.

ناسازگاری خانواده همسرم با من

باسلام و خسته نباشید
سوالی داشتم من حدود دوسال است که ازدواج کردم همسرم را خیلی دوست دارم و در کل همدیگر را دوست داریم اما خانواده ایشان خیلی ناسازگارند طوری که همه مردم میگویند انها اخلاقی ندارند و در بین آنها همسرم را تایید میکنند ما با فامیلشان رابطه ی خوبی داریم اما با خانواده اش نه
همسرم دو خواهر دارد یکی 34 ساله و یگی 38 ساله که ازدواج نکرده ان و خواهر شوهر اولم ازدواج کرده در اصل3 خواهر و دو برادرن خواهر شوهر اولم ازدواج کرده و یک دختر 18 ساله دارد ولی شهرش با خواهر شوهر دومم با هم هستند طوری که همه فامیلشا ن میدانند این دونفر ارتباط دارند همسرم این موضوع را به من گفته اما من نزد خانواده اش بروز ندادم که این مسئله را میدانم ولی دامادشان مرتب نزد مادر شوهرم میرود و به قول معروف زیر آب ما را میزند و خودش را عزیز میکند طوری که آنا اصلا خانه ما نمیآیند و و هر موقع خانواده شان را دعوت میکنیم برای شام یا ناهار خانه ما نمیآیند مگر آنکه عمویش از تهران خانه ما بیایند که کلی دعوت کنیم از طرفی وقتی خانه مادر شوهرم میروم خواهر شوهر هایم که در خانه هستند زیر آب مارا میزنندوآنقدر که مادر شوهرم رابطه اش با ما سرد میشود ویا وقتی خانه دامادشان میرویم یا آنها می آیند خانه مادر شوهرم خواهر شوهر هایم فقط جلوی من روسریشان را می اندازندمن نیدانم با آنها چه کار کنم و چه رفتاری داشته باشم و حتی از چیزهایی که خوشم نمی آید آـرام بهشان میگویم و با روی خوش لجبازی میکنند مثلا میگویم اگر خواستید مهمانمان کنید همان روز دعوت نکنید یک روز قبلش نهایت بهم بگید که منم خودمو آماده کنم ولی بیشتر لجبازی میکنند من با آنها چیکار کنم ؟ خسته شدم از بس فکرم مشغول اوناست و حرص میکنم طوری که احساس میکنم از زندگی خودم دارم زده میشم شمارابه خدا کمک کنید .

درس هایی از تجربه علمی یک مشاور در خصوص برخورد صحیح با فرزندان

در بسیاری از خانواده ها رابطه ی میان والدین و کودکان پیوسته دستخوش تلاطم می شود که این بطور معمول قابل پیش بینی است. کودک یک کار ” اشتباه ” انجام می دهد یا حرف نادرستی می زند و والدین با گفتار یا رفتار توهین آمیز به او واکنش نشان می دهند، در ادامه نیز کودک با گفتار یا رفتاری توهین آمیزتر پاسخ پدر یا مادر خود را می دهد. سپس والدین با تهدیدهای پر سر و صدا یا تنبیه بدنی مقابله به مثل می کنند. این مشاجره از هردو طرف ادامه پیدا می کند تا اینکه این روند اشتباه، زندگی این خانواده را به جهنم تبدیل می سازد.

دکتر سیناتهرانی مشاور تحصیلی و متخصص مهارت های ارتباط درون خانوادگی، با بیان یکی از تجربیات واقعی خویش به بررسی و تحلیل رابطه یک مادر با فرزند پسر 9 ساله اش می پردازد.

این مشاور جوان می گوید: آقای هریسون و همسرش لوسی که از مشاجره با پسر ۹ ساله شان به نام مایک به ستوه آمده اند، از من خواستند تا به کمک آنها شتافته و مشکلشان را حل کنم.

خانم لوسی می گفت: ” آقای تهرانی! پسر من بسیار بی ادب و سرکش است. او بر خلاف دو فرزند دیگرم از من و پدرش حرف شنوی ندارد و هرکاری که دوست دارد می کند، روزی نیست که من و پدرش او را بخاطر رفتارهای زشتش تنبیه نکنیم. او آسایش و آرامش را از خانواده ما سلب کرده است. “

سیناتهرانی در ادامه گفت: به درخواست آقای هریسون و همسرش برای بررسی دقیق موضوع به منزلشان رفتم تا از نزدیک مشاجرات آنها با مایک را زیر ذره بین بگیرم.

من از آقای هریسون خواستم تا با یک دوربین فیلمبرداری به ضبط وقایع بپردازد تا بعداً بهتر بتوانم آنها را به روش تربیتی ناصحیح شان آگاه سازم. از خانم لوسی نیز خواستم تا بدون توجه به حضور من و بصورت کاملاً عادی با پسر کوچکش رفتار کند.

در آن روز، مایک با یک فنجان چای خالی بازی می کرد. مادر که نشان می داد از اینکار مایک به شدت عصبانی شده خطاب به او گفت: ” بالاخره آنرا خواهی شکست. تو همیشه به هر چیزی که دست می زنی آنرا می شکنی. “مایک در پاسخ گفت: ” نه اینطور نیست، من هیچ وقت چیزی را نمی شکنم.”درست در همان لحظه فنجان افتاد و شکست. مادر گفت: ” دیدی گفتم، تو به تمام معنا یک احمقی ، تو همه چیزهای خانه را می شکنی.”مایک : احمق خودتی، ریش تراش پدرم را تو شکستی.”

مادر: ” به مادرت می گویی احمق! خیلی بی ادبی .”

مایک : ” خودت بی ادبی، تو اول به من گفتی احمق.”

مادر: ” دیگر بس است، بلند شو و فوراً برو توی اتاقت! “مایک : ” برو بابا ، اینقدر دستور نده! “این مشاور خوشنام در ادامه افزوده است: مادر وقتی دید که اقتدارش مستقیماً به چالش کشیده شده است از کوره در رفته و پسرش را گرفت و با خشم فراوان شروع به کتک زدن کرد؛ مایک در حالی که سعی می کرد تا از دست مادرش بگریزد، او را به طرف در شیشه ای هل داد. شیشه شکست و دست مادر برید. پسر با دیدن خون، دست و پای خود را گم کرد و به وحشت افتاد؛ او به همین خاطر از خانه بیرون دوید و در طی دو ساعتی که من در آنجا بودم به خانه برنگشت.

در پایان شب آقای هریسون با من تماس گرفت و گفت: ” آقای تهرانی! مایک لحظاتی پیش

به خانه برگشته اما تا آن زمان، اعضای خانواده بسیار آشفته و مضطرب بودند. “

سینا تهرانی گفت: به عنوان کسیکه سالهاست در مسیر بهبود روابط میان خانواده ها و فرزندانشان فعالیت می کنم، باید بگویم : مایک آنروز خواه ناخواه فهمید که نباید با فنجان های خالی بازی کند، ولی این حادثه کم اهمیت تر از درس منفی ای بود که او درباره ی خود و مادرش آموخت.

اکنون این پرسش های کلیدی پیش می آید که : آیا آن جنگ و دعوا ضروری بود؟ آیا آن بگومگو اجتناب ناپذیر بود؟ آیا ممکن است بتوان در رویارویی با چنین اتفاقاتی عاقلانه تر رفتار کرد؟

متأسفانه بسیاری از والدین مهارت های صحیح و علمی تربیت فرزندان خود را نمی دانند و به همین دلیل با بکارگیری روشهایی نظیر روش اشتباه خانم لوسی نه تنها به موفقیتی در زمینه تربیت فرزندشان دست نمی یابند، بلکه آنها را در مسیر غلط هدایت نموده و آرامش را از زندگی خود و خانواده شان سلب می کنند.

روز بعد به همراه آقای هریسون و همسرش به تماشای فیلم ویدئویی ضبط شده پرداختم. خانم لوسی با دیدن آن فیلم از رفتار خشن خود حسابی شگفت زده شده بود. او اظهار داشت:” جناب سیناتهرانی ! اکنون که دارم این فیلم را می بینم ، باید اعتراف کنم که من هم در رفتارم با مایک خیلی تندروی کردم. به نظرم موضوع بازی کردن او با فنجان چیز چندان مهمی نبوده که من آنقدر بر روی آن حساسیت نشان دادم .”

البته این پشیمانی خانم لوسی نشانه خوبی است اما به گفته همسر وی، خانم لوسی نمی توانست خشم خود را کنترل کند و قبلاً نیز به دفعات مرتکب چنین واکنش های تندی شده بود.سینا تهرانی می افزاید: بعد از صحبتهای این زوج، من توضیحات لازم را در مورد نحوه کنترل خشم و روش صحیح برخورد با مایک ارائه کردم. من به خانم لوسی گفتم: وقتی شاهد آن هستید که پسرتان با فنجان بازی می کند، می توانستید آنرا از جلوی او برداشته و او را به انجام کار مناسبتری که دوست دارد، هدایت کنید. در آن هنگام خانم لوسی گفت: “جناب تهرانی ! مایک به توپ بازی علاقه زیادی دارد. ” به ایشان گفتم: خب می توانستید او را به توپ بازی هدایت کنیدو یا وقتی فنجان شکسته شد، می توانستید به مایک در دور انداختن تکه های فنجان شکسته کمک کنید و درباره ی علت شکسته شدن راحت فنجان و این که چه کسی فکر می کرد که فنجان به این کوچکی در اثر شکستن، چنین ریخت و پاش زیادی بوجود آورد، نکاتی را به او می گفتید.

قطعاً اگر حرفهایی این چنینی با لحن آرام و ملایم می زدید، مایک را وامی داشت تا آن اتفاق سوء را جبران و به خاطر آن حادثه از شما عذرخواهی کند. چون دیگر داد و فریاد و کتک خوردنی در کار نبود، مایک احتمالاً آن آمادگی ذهنی را پیدا می کرد که نزد خود نتیجه گیری کند که فنجان برای غلتاندن ساخته نشده است.

این مشاور تحصیلی سرشناس و عضو سایت درس زندگی دات کام در ادامه گفت: یک هفته بعد از آن اتفاق و با آموزش تدریجی مهارتهای غلبه بر خشم و کنترل عصبانیت و نیز روشهای صحیح تربیت فرزند به آقای هریسون و همسرش، اتفاق دیگری افتاد؛ مایک دستکش های خود را گم کرده بود. مادر بر خلاف دفعات قبلی که با عصبانیت کودکش را مورد خطاب قرار می داد به او گفته بود: ” پس تو دوباره دستکش هایت را گم کردی! من از این جهت خیلی ناراحت شدم. زیرا برای خریدن دستکش باید پول بپردازیم. حیف که گمشان کردی ولی عیبی ندارد، یکی دیگر برایت می خرم.”

مادر با گفتن این جمله نشان می دهد که هنوز به پسرش اعتماد دارد و می خواهد فرصت دیگری به او بدهد تا مایک نشان دهد که پسر با مسئولیتی است. همچنین او با گفتن این جمله که “برای خرید دستکش ها باید پول بپردازم ” ارزش و بهای بدست آوردن آن دستکش ها را به پسرش نشان می دهد .جالب است که بعد از آنکه خانم لوسی دستکش های جدیدی برای مایک می خرد، مایک به مادرش می گوید: ” من به تو قول می دهم که با همه وجودم از آن مراقبت کنم و دیگر هرگز آنرا گم نخواهم کرد.”مایک با حرفهایش نشان می دهد که تحت تأثیر برخورد مثبت مادرش قرار گرفته و می خواهد تا شایستگی های خود را به او نشان دهد.

همانند این مادر داغ دیده حتی در سخت ترین شرایط زندگی نیز می توان شاد بود

[="tahoma"]سیناتهرانی مشاور خانواده در گفتگوی اختصاصی با همشهری محله به خاطره دردناک اما آموزنده ای از مشاوره های خود اشاره می کند که می تواند سرمشق بسیاری از انسانهایی باشد که در هنگام وقوع اتفاقات ناگوار خود را می بازند. این متخصص جوان می گوید:
چهارسال پیش ، فرزند پسر 14 ساله یکی از مراجعینم که از اقلیت های مسیحی است و سالهاست مشاوره خصوصی خانواده شان هستم، در اثر ضربه مغزی ناشی از تصادف با یک اتومبیل؛ به حالت کما فرو رفته بود. من از زمانی که از دانشگاه فارغ التحصیل شده و به کار مشاوره مشغول شده ام برای خودم یک قاعده گذاشته ام و آن اینکه هرگاه برای یکی از اعضای خانواده مراجعینم اتفاقی افتاد، بلافاصله خودم را به کنارشان برسانم. این کمترین کاری است که می توانم برای تسکین درد ناشی از صدمات روحی آنها انجام دهم.

مادر این پسر نوجوان در طی چند ماه گذشته شاهد مرگ عزیزان خود بود. او با فاصله شش ماه؛ همسر و پدر خود را از دست داده بود و اکنون نیز پسر نوجوانش را در حال از دست رفتن می دید. از طرفی یک ماه دیگر مراسم ازدواج یکی از دخترانش بود و قاعدتاً با این اتفاق آن مراسم نیز به تأخیر می افتاد.

حقیقتاً کنار آمدن با مرگ فرزند همیشه فاجعه است. من آن شب خطاب به مادر آن نوجوان که به شدت می گریست، عرض کردم: " همه ما در کره زمین حضور می یابیم تا وظیفه ای را انجام دهیم، و زمانی که وظیفه مان را انجام دادیم ، دوباره نزد خداوند متعال برمی گردیم. قطعاً فرزند شما نیز در طی زندگی کوتاه 14 ساله خود؛ وظیفه اش را به انجام رسانده است. شما می توانید هرچقدر که بخواهید گریه کنید اما در عین حال ببینید وظیفه فرزندتان در این دنیا چه بوده است زیرا پی بردن به آن می تواند، شما را تسکین دهد."

آن خانم محترم گفت: " آقای سیناتهرانی پزشکان می گویند فرزندم مرگ مغزی شده و دیگر امیدی به بازگشت او نیست. تصور می کنم، حق با شما است، او وظیفه ای داشته که اکنون نیمه تمام مانده است و من باید آنرا به اتمام برسانم. "

فردای آنروز آن خانم ،قلب، کلیه ها و کبد فرزندش را به چند بیمار منتظر پیوند عضو اهداء کرد و با اینکارش امید به زندگی مجدد را به آنها هدیه نمود. او معتقد بود با اینکار؛ وظیفه فرزندش را بخوبی به پایان رسانده است.

در روز سوم مراسم درگذشت آن نوجوان، مادر او به شدت گریه می کرد. به ایشان عرض کردم: " در هر روز خدا، ممکن است ما بهترین و بدترین لحظات زندگی خود را تجربه کنیم. اما مهم این است که تجربیات زیبا را در آغوش بکشیم و تجارب تلخ را دور برانیم. وقتی حوادث وحشتناک رخ می دهد، من سعی می کنم به چیزهای خوب زندگی فکر کنم و حتی آنها را بیش از گذشته جشن بگیرم. فکرش را بکنید شما زندگی چهارنفر را با اعطای اعضای بدن فرزندتان نجات داده اید، اکنون نیز و در این لحظه با دو حادثه روبرو هستید، یکی کنار آمدن با مرگ فرزند عزیزتان که امری ضروری است و دیگری برگزاری مراسم ازدواج دختر محترمتان. شما می توانید تمرکزتان را بر روی رویداد دوم یعنی عروسی دخترتان قرار دهید، زیرا زندگی ترکیبی است از فجایع بزرگ و زیبایی های بزرگ. قطعاً شما با فاجعه از دست دادن فرزندتان کنار خواهید آمد، اما در عین حال زیبایی مراسم ازدواج دخترتان را نیز هرچه با شکوه تر می توانید جشن بگیرید، چون هم روح همسر و پسرتان این را می خواهد و هم دختر محترم تان به آن نیاز دارد."

سپس با ایشان خداحافظی کرده و آنجا را ترک کردم. روز بعد که به منزلشان رفته بودم. آن خانم با یکی از دخترانش به سمت من آمد و گفت: " آقای سیناتهرانی! من می خواهم مراسم ازدواج دخترم را بدون تأخیر و در موعد مقرر برگزار کنم. این دختر همه مردان خانواده اش را از دست داده است، پس کسی نیست که در مراسم ازدواجش دست او را به دست داماد بدهد. خانواده ام همیشه شما را تحسین می کردند. حال می خواهم از شما تقاضایی بکنم . آیا حاضرید در کلیسا بجای پدر دخترم حاضر شده و او را به دست همسرش بسپارید؟ "

به آن خانم عرض کردم: "حتماً ؛ و با کمال افتخار اینکار را خواهم کرد. زیرا این یکی از زیباترین خواسته هایی است که کسی از من داشته است."

ایشان گفتند: " مراسم در تاریخ مقرر خود در کلیسا برگزار خواهد شد و من چند روز قبل از آن با شما هماهنگی های لازم را انجام خواهم داد.

عرض کردم: " بی صبرانه منتظرم ".

در روز مراسم وقتی دست دختر محترم آن خانم را گرفته و او را در راهروی کلیسا هدایت می کردم، احساس کردم که این مراسم نه تنها برای عروس و خانواده اش ، بلکه برای زندگی من نیز خیلی اهمیت دارد. زیرا اکنون شاهد زیباترین لحظات زندگی زوج جوانی هستم که عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند و چشم به راه آینده زیبای خود بودند. من خداوند را از اینکه توانستم نقشی هرچند کوچک در شادی آنها داشته باشم، سپاسگزارم.

در آن مراسم مادر عروس خطاب به من گفت: " آقای سیناتهرانی شما حق داشتید! همیشه، چیزی برای شادبودن و جشن گرفتن وجود دارد."

فرآوری : بخش اجتماعی تبیان
[/]