افسردگی

افسردگی و تکلیف

انجمن: 

سلام.
۱- نقش ژنتیک در بیماری های روانی چیست؟ اگر ژنتیک نقش داشته باشد تکلیف فردی که ژنتیکی مشکل دارد چیست؟
۲- افسردگی رسما غیرقابل درمان است و دارو تنها نقش کند کننده دارد.تکلیف فرد افسرده چیست؟
۳-در انسان های افسرده یا بیماران روانی سطح پایین عقل در اغلب اوقات خوب کار می کند.اگر مبنای مجازات الهی بر مبنای عقل و آگاهی باشد تکلیف فرد افسرده و بیمار چیست؟

افسردگی پس از شکست در ازدواج و تحصیل

انجمن: 

سلام

من خیلی از سایت تون تشکر میکنم...

من خیلی فکر میکنم به خاطر دلایل زیر

اخه من به داشتن مدرک اهمیت میدم...
ولی بخاطر یه سری مشکلات و بدشانسی روزگار نتونستم ادامه تحصیل بدم و رشته ام ریاضی بود و مدرک دیپلم رو که گرفتم در پیش دانشگاهی درسهای تخصصی نتونستم پاس اش کنم..مدرک دیپلم موندم....و حالا تقریبا هفت هشت ساله که فاصله گرفتم از درس و کتاب و تنها چیزی که یادمه جدول ضربه....و با این فکر و مدرکی که دارم نمی تونم چیز ها و حرفه های جدیدی یاد بگیرم چون گفتم که به مدرک خیلی حساس ام و با مدرک دیپلم ....

نمیتونم فکر ام رو تغییر بدم عصاب ام نمیکشه...
من چطور میتونم خودم رو از این وضعیت نجات بدم....
سن ام هر چه میره بالا شدید افسرده میشم....
با اینکه توانایی و استعداد های زیادی دارم ولی شکست در تحصیلات و ماندن در مدرک دیپلم و پاس نکردن پیش دانشگاهی .....افسرده ام کرده......
به خدا نمیدونم چکار کنم
سنم اگه کم بود یه کاری میشد کرد ولی الان من 25 سالمه و نزدیک به 26 سالگی بدون سرمایه و حرفه هر چه سن ام بره بالا بدبخت تر میشم.

پایین بودن مدرک که کنار و در این جامعه به مدرک و پول اهمیت میدن...
چون واقعا هنگ کردم تو زندگی... این هم بگم من خیلی در دوران خواندن درس عالی بودم ولی روزگار جوری شد که من به این روز افتادم....
همه میگن خدا اگه دری رو ببنده در بهتری باز میکنه...من خیلی ناشکری میکنم به این وضعیت ام...
مسائل مادی که بالا شما اشاره کردین..الان هیچ منبع درامدی ندارم...حتی انقدر فکر وخیال میکنم که در این بینگواهینامه ی رانندگی ام رو گم کردم ...

نمی دونم چرا نمیتونم خدا رو با رو با تمام وجودم حس کنم...حتی گاهی وقتها به ترک نماز فکر میکنم....
ولی وقتی هم که نماز میخونم به اینکه در مادیات و پول دارم به شدت عقب می افتم فکر اش نمیزاره نماز رو با خلوص کامل بخونم....
با خودم میگم فوتبالیستهای معروف مثل رونالدو و مسی که مسیحی هستن و به عیسی مسیح اعتقاد دارن خیلی موفق تر هستند...
من چکار کنم به حضرت محمد مثل مسیحی ها که از عیسی مسیح کمک میخوان من هم بتونم از محمد یا امام حسین به خدا نزدیک بشم.....

تازه من این هم بگم در سن نوجوانی و تا سن 23 سالگی دچار دیدن فیلمهای غیر اخلاقی شده بودم که فکر میکردم نور صورت ام که از گرفته این فیلمها...
منظورم نورانیت صورت یک مومنه......
ایا دیدن این جور فیلمها نورانیت رو از انسان مگیره؟

چند ماه پیش بود که اتفاقی عاشق دختری شدم .و کلی گریه کردم و مثل سگ پشیمون شدم از دیدن اون فیلمها....
واقعا دوست اش داشتم دختر ولی وقتی دختر وضعیت مالی من رو دید با پسرخاله اش ازدواج کرد...و من با فکر اینکه این دختر رو از دست دادم و اینکه باز نتونستم درس رو بخونم و مدرک دیپلم موندم و پول و درامد خوبی ندارم و سن ام میشه 26 و هیچی نشدم فعلا .....
همه اینها باعث شده در ایمان دچار ضعف بشم و الان هم بیشتر وقتها که این شکستها و بد شانسی و اتفاقهایی که برام افتاد مخصوصا شکست در نگرفتن دختر مورد علاقه ام و وضعیت بد تحصیلی ام و مای و شغلی ... باز هم شیطان و نفس گول ام میزنه که باز برم سراغ فیلمهایی غیر اخلاقی...
ولی تا الان دچار لغزش نشدم و از شما میخوام که راهنمایی و کمک ام بکنید.

با سپاس فراوان

افسردگی خانم و اجازه خروج از منزل

انجمن: 

سلام .
اگر ممانعت شوهر از خروج زن از منزل و فعالیت های کاری واجتماعی باعث افسردگی زن شود آیا باز هم اطاعت واجب است ؟

خسته و درمانده از گناه ، به پایان راه رسیدم!

سلام . من جوانی 18 ساله دانشجوی رشته مهندسی کامپیوتر هستم و شهرستان درس میخونم .

مدتهاست اسیر خودارضایی هستم شاید ۵ سال شاید بیشتر . هر آنچه داشتم و نداشتم رو از دست دادم .

دیگه هیچ امیدی ندارم هزاران هزار بار سعی کردم کنارش بزارم . هزاران راه رو امتحان کردم . تو یه دوره ای به موفقیت چشمگیر رسیدم و دست خدا رو حس میکردم که داشت منو هدایت میکرد ولی الان روز و شبم بی معنیه . زندگی زورکی شده واسم .

از خدا گلایه دارم که چرااااا پس کمکم نمیکنه؟؟؟؟؟؟؟؟ میخواد جهنمیم کنه ...

ظاهرا این دنیا هیچ قانون و حساب کتابی نداره و هرکی بی قید و بند تره موفق تره و خداهم هواشو بیشتر داره .

بواسطه این گناه شدیدا افسرده شدم و از زندگیم ذره ای لذت نمیبرم . اعصابم داغونه قبلا کتاب میخوندم و ورزش‌میکردم و به طرز عجیبی تا یک ماه خودمو نگه میداشتم . یادمه یه بار از امام رضا کمک خواستم و بعدش تا یک ماه آرامش داشتم و خودم زدم خرابش کردم .

دیگه حتی امام رضا هم دوستم نداره . گناه قلبمو سیاه کرده . دیگه حتی ب وجود خدا هم شک کردم .

دیگه خسته شدم شبها با گریه میخوابم روزها شمارش روزهای پاکی از گناه رو میکنم و بدون هدف و علاقه زورکی درس هامو پاس میکنم .

خدایا به چه زبونی بگم غلط کردم ... چرا انقدر زندگیم بی برکت شده قبلا من خونوادمو خواهرمو و مادرمو از لحاظ روانی کمک میکردم ولی الان شدم یک فرد بی تفاوت احمق آشغال بیشعور ...

جز استمنا حتی به کسی بد نگاه نمیکنم ... اخه چرا خدا کمکم نمیکنع .

یه نفر بهم میگفت هیچ اتفاقی اتفاقی نیست و این جهان حکمت داره پس حکمت این درد کوفتی من چیه ؟؟

آه از نهادم بلند شده اعصابم خرده دیگه ثبات ندارم دیگه هیچ دغدغه ای ندارم ..

نمیدونم چرا اومدن اینجا پست بزارم برای کمک اومدم یا همدردی ولی من اگه ۴۰ روز هم گناه نکنم که محاله مطمئن نیستم حالم خوب شه .

خدایا برگردون معصومیت از دست رفته مو ....

نمی خواهم دوباره افسرده شوم!

انجمن: 


سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:


نقل قول:

ضمن سلام و خسته نباشید
مشکلی برام پیش اومده که امیدوارم بتونید کمکم کنید، رفعش کنم ...
از عید 94 دچار افسردگی شدم. این افسردگی همینطور شدت پیدا کرد تا اینکه انگیزه ام رو برای زندگی کردن از دست دادم و مدام به فکر خودکشی می افتادم و گاهی پرخاشگری داشتم.
15 سالمه و با این اتفاقات افت تحصیلی هم داشته ام...
مدتیه که بهتر شدم(مثبت اندیشی و تقویت رابطه با خدا، قرآن خوندن و ...) اما باز هم هر از گداری با بعضی صحبت ها و شکست ها حس میکنم دوباره میخوام به وضع نه ماه پیشم برگردم ....
چیکار کنم که اینطور نشه؟! ...

با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید

:Gol:

افسردگی شدید و دیوانه وار من

انجمن: 


با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:


نقل قول:

بسم الله الرحمن الرحیم .

لا حول و لا قوه الا بالله . مشکلم رو با ذکر خدا مطرح میکنم . هر چند دیگه بهش امیدی ندارم .

امید و انگیزه هم دست خود ادم نیست من الکی تظاهر نمیکنم . دیگه خدا رو به اندازه قبل دوست ندارم .

من جوان 18 ساله ای هستم که امسال کنکور دارم ولی انگیزه خوندن ندارم . حالم خوب نیست . تمام بدنم شل و بی روح و بی تخرکه .

همش فکر منفی میکنم و افکارم دست خودم نیست . 3 یا 4 جلد کتاب انگیزشی خوندم فایده نداشته .

در طول 5 روز 3 بار خود ارضایی کردم . بدبختیم اینجاست که چون از مشکل افسردگی زیاد زجر کشیدم تحمل ندارم کس دیگگه ای درد افسردگی رو تحمل کنه.

برای همین وقتی خواهرم دلش میگیره و گریه اش میاد با وجود اینکه خودم در شرایط روحی خوبی نیستم اونو دلداری میدم .

به جرئت میگم یک دونه نمازم تا الان قضا نشده . ولی کاش قضا میشد . به نظرم خدایی که این همه مدت مطیعش باشی ولی یه قدم برات برنداره اون خدا به درد خدایی نمیخوره .

من در طول روز ساعت ها میخوابم . بعد از بیدار شدن باز هم خواب آلودم . تو مدرسه حتی زنگ اول هم خوابم میاد . با وجود اینکه من میخوام مطیع واقعی خدا باشم نه مثل کسایی که الکی تظاهر به دینداری میکنه اما خدا برای تلاشم هیچ ارزشی قائل نیست .

واقعا هیچ حالی ندارم انرژیم در حد صفره . حالم به شدت خرابه مدام فکر میکنم مدام میخوابم .

گاهی اوقات میبینم دین و علم یا دین و روانشناسی با هم در تضادند . به خاطر همین همه روانشناس ها زیر بنای علمشون مادیاته و از معنویات هیچی حالیشون نیست .

من نمیخخوام مثل حیوون ها هم فیلم مستهجن ببینم هم با همکلاسیام شوخی جنسی کنم اما رتبه کنکورم 3 رقمی باشه . من دوست دارم انسان باشم انسانیت داشته باشم . از لحاظ معنوی حرفی برای گفتن داشته باشم .

تو مدرسه همه به خاطر خواب زیاد مسخره م میکنن . پول رفتن به روانشناس رو ندارم . و روم نمیشه به بابام بگم . البته چندبار غیر مستقیمم گفتم که مشاور مدرسه مون برای خواب گفته برم پیش متخصص . اما خودشونو میزنن به اون راه .

پیش همه فامیل ، من تبدیل شدم به یه ادم بیخود و بیخاصیت و خواب و تنبل و افسرده که به هیچ دردی نمیخوره .

هیچکس با من بهش خوش نمیگذره . هیچوقت اعتماد به نفس لازم برای زندگیرو نداشتم همیشه تحت تاثیر حوادث زندگی بودم همیشه دستخوش تغییرات روزگار بودم .

اصلا برای خودم ارزش قائل نیستم . اصلا شاد نیستم .

یه ذهنیت منفی من اینه که همه ی ما قراره تو یه ذره جا به نام قبر بخوابیم پس چرا اینقدر حرص دنیا رو میزنیم ؟ چرا انقدر طمع پیشرفت علمی رو داریم ؟

من معتقدم به این که حتما بین فردی که با نفسش مبارزه میکنه ، با فردی که مدام شهوتپرستی میکنه فرقی هست .

آداب معاشرت بلد نیستم . حتی روم نمیشه یه احوال پرسی ساده با فامیل بکنم . حالم از خودم به هم میخوره .

من الان رشته ریاضیم و یه سال دیگگه کنکور دارم . هرجلسه هم معلما تست هامونو میبینن اما من هرجلسه هی عقب میفتتم یا به بهونه سردرد غیبت میکنم و خونه میخوابم چون انرژی ندارم .

کتاب به سوی کامیابی آنتونی رابینز رو مطالعه کردم تا بلکه این حالاتم رفع بشه اما همشون اثر موقتی داشتن .

من اگه هم قابل درمان باشم فقط با قرص قابل درمانم چون راه های دیگه رو امتحان کردم .

همیشه پیش خوددم میگم اگه الان که جوونم ، جوونی کنم و شاد باشم . پس آخرت چی ؟ زمان پیری که از پس کارام بر نمیام چی ؟

من سر کلاس درس اصلا تمرکز ندارم هر دفعه هم حجم درس های نفهمیده زیاد تر میشه .

خواهرم هم افسرده است و منم بابت این خیلی ناراحتم و افسردگیم دوبرابر شده اما نمیتونم کاری کنم .

تروخداا کمک کنید اگه میخواید بگید برم پیش مشاور بگید کدوم مشاور یا حداقل شماره شو بهم بگید . چون من کسی رو ندارم که برام مشاور پیدا کنه . اینجا هم آخرین امیدمه .

با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید

:Gol:

افسردگی برادرم

انجمن: 

با سلام و تشکر از دست اندرکاران سایت

برادری 25 ساله دارم که حدودا 3 ماه است دچار افسردگی شدید شده است یعنی زمانی که در خدمت سربازی بود. البته گویا از قبل داشته ولی پنهان بوده ولی در حال حاضر وضعیتش طوری شده که با خودحرف می زند گاهی حدود 15 دقیقه میخندد و رفتارهای غیر عادی از خود نشان میدهد. به چندین روانپزشک و روانشناس مراجعه کردیم و خیلی کم بهبود یافته بطوری که قبلا فقط اتاق در بسته و تاریک را ترجیح میداد ولی با مراجعه به دکتر خندیدن بیخود و رفتارهای نامعمول از خود نشان میدهد و خواب و خوراکش بسیار کم شده.اصلا اهل سیگار نبود شروع به کشیدن سیگار کرده و بسیار منزوی شده است. اعتماد به نفسش را از دست داده بطوری که قبلا در جمع شلوغ و خندان بود تا حدودی ولی اکنون ساکت و حتی رنگ از رخش می پرد در جمع شلوغ.مدام می گوید کسی در گوشش حرف میزند و ... البته دوست بیمار و افسرده ای دارد که تمام بیماریش از ایشان و حرفهای ایشان شروع شد که به محض مطلع شدن ارتباطش را کنترل کردیم. تاثیر بسیار بدی روی او گذاشت حتی برایش قرص تجویز می کرد و دکتر معرفی می کرد و به او تلقین کرد که توهم مثل من بیماری . برادرم می گوید من میخواستم او را از این وضعیت نجات دهم ولی گویا خودش دچارش شد. جلوی چشممان دارد آب می شود و روز و شبمان با غصه می گذرد. احساس می کنم برایش طلسم درست کرده اند .چون در دوست و آشنا و فامیل به سربزیری و پاکی و اینکه اهل دود و دم نبود معروف بود.
در ضمن خانم برادرم بسیار اهل طلسم و جادو میباشد و دقیقا 3 ماهی میشود که با برادرم اختلاف شدید پیدا کرده و خانه را ترک کرده و منتطر احضار دادگاه می باشند.
لطفا راهنمایی بفرمایید.
متشکرم

برچسب: 

زندگی ای که به بن بست رسیده

انجمن: 

سلام
من از بچگیم یه آدم گوشه گیر بودم و حالت افسردگی داشتم هرچی بزرگ تر شدم کم کم بیشتر شد افسردگی
خونه کسی نمیرم خرید نمیتونم کنم تو مدرسه همه مسغرم میکردن اورزه هیچ کاری ندارم دانشگاه رفتم ول کردم (نتونستم بخونم) و............
چند ماه پیش مادرم منو برد روان پزشک دارو داد یکم حالم بهتر شد مثلا برای یه نون گرفتن عزا نمیگرفتم
که الان دوباره وضعم بدتر شده دارو ها تاثیر چندانی نداره
الان 20 سالمه خوانواده فقیری هستیم پدرم به زور پول در میاره دیسک کمرم داره اگه از نظر شرعی بخوام بگم الان باید بازنشسته بود دیگه توان کار کردن نداره
چند ماه پیش دفترچه فرستادم برای سربازی تاریخ 19/11/94 اعضام شدم خلاصه رفتم خدمت داشتم منفجر میشدم من که تا حالا جولوی کسی گریه نکرده بودم
انقد بهم فشار اومد که شرع کردم به گریه کردن یه هفته گذشت همه قرصامو جمع کرده بودم میخواستم خودکشی کنم که دکتر بهداری اومد مرخصی داد برم کمسیون پزشکی
برای معافیت سه شنبه همین هفته باید برم کمسیون که نزدیک 500 هزار تومن هزینه میخواد منم که ندارم پول نونمونم به زور درمیاریم
حالا این به کنار،تصمیم گرفتم اگه معاف نشدم خودکشی کنم اگه معاف شدم هم نمیدونم چیکار کنم اورزه هیچ کاری ندارم فقط بلدم بخورم و بخوابم
مثل یه تیکه آشغالم که بازیافتم نمیشه.
مواقع بیکاری بخور بخواب و اینترنت و تلوزیون موقع رفتن بیرون هم عزا میگیرم مهمون خونمون میاد میرم قایم میشم

خدا وکیلی این زندگی به چه دردی میخوره؟
من که بعید میدونم با روان پزشک و.... درست بشم اون دنیا هم برم جام ته جهنمه، بخاطر این که روانی هستم حرف پدر مادرمو گوش نمیدم کلی عصبانیشون میکنم و....
مثلا چند وقت پیش بابام گفت برو کلوچه بخر تو اون سرما 4 ساعت پشت در خیابون نشستم ولی نرفتم بخرم نه این که سر لجبازی باشه ها بیرون رفتن و خرید کردن و
ارتباط با دیگران و... برام یه عذاب بزرگه سختمه
سر همین غضیه سربازی هم کلی اعصاب خوانواده خورد شد میگم نمیتونم اونجا بمونم میگن مگه تو چته خودتو زدی به بی اورزگی

انقد مردم ، فامیل و .... مسغرم کردن که دیگه عادت کردم عذابی هم که باشه تا میام خونه یکم میخوابم همش یادم میره

در حال حاظر یه بی اورزه به درد نخور آشغال در خدمت شما هستم آیندمم که معلومه.....
یه حدیث از امام علی (ع) بود که میگفت اونایی که همه روزاشون شبیه همه فقط از خدا میخوام که زودتر بمیرن تا اون دنیا عذابشون کمتر بشه
به گناه خود ارضایی هم که 10 ساله مبتلا شدم از وقتی قرصایی که روان پزشک داده میندازم این یکی خیلی کم شده.
میدونم اینجا هم مشکل من حل نمیشه ولی نوشتم شاید یه فرجی شد.
توکل به خدا و دعا و توصل و.... زیاد کردم هم خودم که زندگیم درست شه هم مادرم ولی من درست بشو نیستم.
الان دارم به این فکر میکنم که اگه خودکشی کنم خدامنو میبخشه؟

کی از من بدبخت تره؟

[="Blue"]


مریم نشسته بود کنج اتاقش و های های گریه می کرد! می گفت خدایا؟! برای چه این همه گرفتاری و بدبختی بر سر مــــــــن ریختی؟ بدبختی از این بالاتر که دختری با احساسات لطیف باشی ولی مادری خشن داشته باشی که پیوسته ظرف روحت را با ضربات کشنده خرد کند؟ من از بس گریه کردم خسته شدم از آنهمه زخم زبانش خسته شدم، از آنهمه تحقیرش در جمع خسته شدم، این عادلانه نیست! خوشبحال ستاره با آن مادر مهربانش
مریم نمی دانست، نمی دانست که در همان لحظه
ستاره داشت با خود فکر میکرد آیا تعداد مشکلات او بیشتر است یا تعداد ستاره های آسمان! می گفت خدایا، برای چه این بیماری سخت را به برادرم داده ای، هر چه داریم برای خوب شدنش خرج می کنیم اما دریغ از کمی بهبودی! سرفه های نیمه شبش، اشک های گاه و بیگاه مادرم، آنهمه فشار کاری پدرم، آخر من با اینهمه غصه چه کنم؟ این عادلانه است؟! خوشبحال پسرخاله علی، چه راحت و آسوده است هیچ یک از عزیزانش بیمار نیستند از طرفی هم شغلش براه است و هم همسر زیبایی دارد و هم شان اجتماعی بالایی دارد، خوشبحالش ، ولی من و این همه بدبختی آیا عادلانه است؟
ستاره نمی دانست که در همان لحظه
علی با همسر زیبا اما بداخلاقش دعوای خانمان سوزی داشت، علی مهندسی پرتلاش با درآمدی عالی و همسری زیبا بود اما با همسرش مشکل اعتقادی اخلاقی شدید داشت و محال بود روزی باشد که دعوا نداشته باشند، با خود میگفت خدایا من چقدر بدبختم! مردم همسری دارند که پیوسته به آنها آرامش می دهد ولی من چی؟ یه همسر بداخلاق خودخواه که زندگی را برایم زهر کرده، آنهمه دخالت های اطرافیان و بدحجابیش، آنهمه طعن و کنایه اش، آنهمه ناسازگاریش، اصلا من مثل مردهای متاهل نیستم! از سی روز ماه سی و یک روزش را با هم قهریم! اصلا از من بدخت تر هست؟ آیا این همه سختی عادلانه است؟ خوشبحال محمد حسین که مجرد است و زن ندارد و اینهمه بدبختی را نچشیده، خوشبحال او و خوشبختیش
علی نمی دانست که در همان لحظه،
محمد حسین با خود جنگ داشت! با زمین و زمان دعوا داشت، محمد حسین می گفت نه همسری دارم نه آرامشی، نه آسایشی، نه شغلی، خسته شدم از فشار تجرد ، یعنی کسی بدبختر از من هست؟ خوشبحال آقای رسولی چقدر خوشبخت است، همیشه همسرش را تحسین می کند و از شوهرداری او راضی است پس چرا من بدخبت نمی توانم همسر کفو خود را پیدا کنم؟سنم از 30 هم گذشت، جوانیم حرام شد، ای خدا من چقدر بدبختم، ایا این عادلانه است؟ خوشبحال آقای رسولی!
محمد حسین نمی دانست که
آقای رسولی در همان لحظه در زیردرد آمپول هایی که برای سرطانش تزریق میشد داشت زجر می کشید، دردی کشنده و مهلک، می گفت خدایا ای کاش یک تن سالم داشتم بقیه چیزها به کنار، هیچ نعمتی به تن سالم نمی رسد! ای کاش من هم مثل عباس ورزشکار بودم و سالم! تنش سالم است، ورزشکار هم هست، چرا من باید این همه بدبختی داشته باشم؟ آیا این عادلانه است؟با تن سالم نان خشک هم لذت دارد اما با تن بیمار بوقلمون هم صفایی ندارد، خوشبحال عباس!
آقای رسولی نمی دانست که
عباس همان لحظه در استرس تهیه پول اجاره منزل بود، چند ماهی بود که بی کار شده بود و اجاره خانه اش را نداده بود، صاحبخانه فقط تا آخر فردا شب به او مهلت داده بود و بعد از آن میخواست اسبابش را بیرون بریزد، در آن هوای سرد زیر آسمان پر ستاره قدم میزد و میگفت این عادلانه است که برخی آنهمه پول دارند من محتاج به اندکی پول هستم؟ خوشبحال زن هومن آقا، برای خودش میخورد و می پاشد و هیچ دغدغه ای ندارد اصلا خوشبحال همه زنها برای خودشان چقدر خوشند، مردهای بیچاره باید کار کنند و آنها بخورند، کار هم که پیدا نمی شود! آیا این همه سختی عادلانه است؟ خوشبحال زن هومن آقا!
او نمیدانست که
زن هومن آقا همان لحظه داشت از همسر محترمش! با کمربند کتک می خورد! زندگی او در رفاه اقتصادی بالایی بود اما اخلاق همسرش افتضاح بود، سر هر چیز ریز و درشتی یک دست کتک با کمربند یا کابل به همسرش میخوراند! هومن هم همسرش را میزد و هم فرزند شش ساله اش را، زن هومن آقا با خود میگفت خدایا خسته شدم از اینهه سختی! نه ثروتش را میخواهم نه کتکش را! چرا من اینهمه بدبختم؟ خوشبحال سمیه دختر معلول سر کوچه که هیچ وقت ازدواج نکرده ! کاش مویی در سر او بودم! آیا این همه بدبختی عادلانه است؟
زن هومن آقا نمی دانست که همان لحظه
سمیه داشت می گفت خدایا چه میشد اگر به من هم جسم سالمی میدادی تا مردان به من رغبت کنند؟ چرا با وجود سن 48 سال تاکنون حتی یک کور هم به من تمایل نشان نداده؟ آیا این عادلانه است؟ هیچ موجودی در این دنیا بدبخت تر از من نیست! خوشبحال همه، خوشبحال آقا جواد برای خودش خوش و خرم است زندگی شاد، همسر ایده آل، آیا این همه بدبختی عادلانه است؟
او نمیدانست که
جواد همان لحظه پایش لیز خورده بود و در دیگ آهن مذاب دست و پا می زد، او خسته بود و خواب آلود، اصول فنی هم در کارخانه رعایت نشده بود و سبب سقوط او شد، داشت در مواد مذاب دست و پا میزد و فریاد می کشید، دست هایش را روی کناره های همان ظرف گذاشت، بخار سوزش دستانش بلند شد خودش را بالا کشید تا بیرون آورد اما نتوانست سوزش دستانش را تحمل کند و دوباره به دیگ آهن مذاب افتاد، دوباره به سختی دستش را به لبه های ظرف رساند و خودش را بیرون انداخت و از حال رفت! تمام بدنش سوخته بود! جواد همیشه به خوشبختی مریم فکر می کرد و اینکه چقدر مریم خوشبخت است که توانسته در رشته مورد علاقه اش تحصیل کند ولی او به خاطر شرایطش نتوانسته بود تحصیل کند و مجبور بود کار کند


و این یک چرخه است که من ظاهر زندگی شما را می بینم و شما ظاهر زندگی مرا، هیچ کدام باطن زندگی یکدیگر را نمی بینیم و خیلی ها را خوشبخت تر از خودمان میدانیم!

بدان تو خوشبخت ترین مردمانی! اگر خودت را بدبخت میدانی مشکل از نگاه توست نه از زیادی گرفتاری هایت!
من خوشبخت ترین مردمانم شما چطور؟
[SPOILER] صرفا جهت اطلاع عرض می کنم که تمام ماجراهای بالا داستنان های واقعی است فقط با تغییر نام[/SPOILER]
[/]

اشك و حسرت بر گذشته

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:

سلام
من دختری 19 ساله ام. نمیدونم از کجا شروع کنم؟
بخاطر همین از بچگی شروع میکنم:

راستش چیز زیادی یادم نیس فقط میدونم هرگز بازی نکردم هرگز کودکی نکردم نه بخاطر اجبار خونواده، من تو یه خونواده عرب به دنیا اومدم قاعدتا خیلی با فرهنگ متفاوتی بزرگ شد
همه چی خوب بود من خیلی دختر پاکی بودم همه منو واسه بچه هاشون مثال میزدن .
ولی تو بچگی شاهد یه سری روابط جنسی نامشروع ادمای اطرافم شدم و به خاطر اینکه از اون شرایط دور باشم از همه فاصله گرفتم، شدم خونه نشین و گوشه گیر.
با این حال از نظر درسی همیشه ممتاز بودم و باهوش (اینارو مردم تایید میکنن)
وقتی با تمام تنهایی هام وارد دوره ی راهنمایی شدم که همزمان با سن بلوغم بود متاسفانه دچار مشکل سوزش ادرار شدم و رفتن به دستشوئی و اجابت مزاج شده بود کابوس من! اونایی که این درد و تجربه کردن میدونن چی میگم. و متاسفانه اون زمان به خاطر فرار از این درد به خود ارضایی بود رو آوردم ولی احساس گناه و گریه هرگز منو از اون زمان رها نکرد.
سال اول دبیرستان که بودم به صورت تلفنی با مردی اشنا شدم که هرگز از نزدیک اونو ندیدم، احساس وابستگی و عاشقانه من به اون و ادعای عشق از طرف اون خود ارضایی ها رو تشدید کرد، عصبانیت و غم ودروغ وپنهان کاری وگوشه گیرتر شدن منو هم همینطور. اینکه دیگه نتونستم باهاش ادامه بدم و با شجاعت جدایی رو ازش خواستم، بارها از اون خواستم که بره پی زندگیش البته خیلی عاشقانه (نمیدونم چرا اشک میریزم) و یه روز اون آدم ناگهان رفت! حتی زمان دقیقشو یادم نیس از شوک زیاد.
تموم شدن این رابطه ی تلفنی باعث شد چندین ماه شبونه گریه کنم، همه جا گریه می کردم، تو حموم تو دستشویی، بجز جلوی خونواده.
اما اون هرگز برنگشت!
بعد از اون لحظات زندگی ام همراه با استرس و اشک و ترس از یه اتفاق وحشتناک گذشت، چون اون از من عکسهایی داشت که من براش فرستاده بودم، عکسایی که بدن برهنه و نیمه عریان منو نشون میدادند(بچه وعاشق واحمق بودم ) و به همین خاطر حتی اقدام به خودکشی هم کردم، خودکشی از حس گناه ازحس نجس بودن از غم ازعشق ولی من زنده ام وحالم خوب خوب بود روز بعد. اما نذاشتم حتی خونواده ام متوجه بشن که خودکشی کردم.
چیزایی که جزیی ترن رو نمیگم که طولانی تر نشه.
عصبانیت و بداخلاقی وبی میلی وغم وگریه وخیلی چیزای دیگه من رو رها نکرد بلکه تنها تر از قبل شدم. و بعد دیگه نماز و روزه امو ترک کردم و بعد اینکه سالها میگذره و دچار شکم نسبت به همه چیز و اینکه وضعیت روانی خوبی ندارم. زندگی برام تیره و تاره ولی روزگارم میگذشت.
مدتی بعد وارد دانشگاه شدم که حس کردم حافظه ام دچار مشکل شده، مشکلی که از سرکوبوندن هام ناشی میشه از عصبانیتم ازبدبودنم.

حالا هیچ چیز در خاطرم نمیمونه، انگار احمق به تمام معنام، مدام پر از اشکم ، پر از اینکه نمیدونم چیکار کنم.
خود ارضایی و فیلمای مستهجن شده اعتیاد من!

و الان چند ماهی میشه یک رابطه ی نلفنی رو شروع کردم، باز وابستگی، باز احساس.
سرزنشم نکنین اگه تنها بمونم از غصه دق میکنم.
راستش من یه بدبختم حالا باز داره تکرار میشه یه رابطه ی تلفنی دیگه.
که اگه ترکش کنم میترسم از سر کینه یا غم یه بلایی سر هردومون بیاره .
مدام عکساشو میبینم اونم همینطور عکسهای منو.
ولی اعتماد به نفس پایین من و مشکلات حاد زندگی اون منو وارد یه کابوس جدید کرده

احساس کمبود محبت من باعث شده که بگم این دیگه اخریشه، اگه بره یا جداشیم حتما مرگه بعدش.
اون از رفتارای من مدام اشکال میگیره از همه چیز من، ولی میگه دوسم داره، نیت واقعی اون هرچی هس به اون مربوطه ولی من از این همه گناه میترسم، مدام گریه میکنم بیاد گذشته، بخاطر این یکی واسه خاطر کیلومترها فاصله من نمیخوام ازش جدا بشم، فقط میخوام دوباره حالت روحیم خوب بشه که واسه زندگی مشترک اماده باشم .ترس وگریه رفیقای ناب من وقته رهاییه.

حالا شما مشکلات زندگی منو میدونین،
کمکم کنین! چطوری حالم خوب بشه؟ چطوری ؟



با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید