افسردگی

تماشای فیلم های کره ای

انجمن: 

دختری 13 ساله هستم .به مدت 4سال فیلم های کره ای و سانسور هایش را نگاه میکردم اما کارشناس احکام گفتند نگاه کردن سانسور ها گناه دارد و نباید نگاه کنم .من دچار پریشانی شده ام و نه می توانم درس بخوانم و نه روی نماز هایم کنترلی دارم .لطفا بگویید چه کار کنم

برچسب: 

آیا من افسردگی دارم؟

انجمن: 

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:


سلام
مدتيه گاهي اوقات حسي خيلي بد مثل حملات پانيك بهم دست ميده
تو اين تايم كه شايد حدود يه ساعت تا دو ساعت باشه تمام اميد به زندگيم از دست ميره و فقط به خودكشي فكر ميكنم ( البته اصلا به مرحله عمل نميرسه چون ميدونم اين كار گناه كبيره است فقط بهش فكر ميكنم ) ، انقدر فشار اين حالت زياد هست كه تپش قلب ميگيرم دهنم قفل ميشه و بي صدا گريه ميكنم ، انقدر گريه ادامه پيدا ميكنه كه حالت غش بهم دست ميده
هيچ كدوم از اين حالت هام إرادي نيست به هيچ عنوان كنترل ندارم رو خودم اوج اين حس ده دقيقه بيشتر نيست اون موقع بايد يكي يا روم اب بپاشه يا تو صورتم بزنه تا حالم بياد سر جاش
خودم حس ميكنم موجوداتي دارن اذيتم ميكنن ولي نميخوام خرافاتي باشم
تو زندگيم مشكل خاصي نداشتم جز فوت يكي از نزديكانم ولي قبل فوت هم اين حالت ها بهم دست ميداد
اعتقاداتم ضعيف شده امكان داره اين حالت هام كار أجنه باشه ؟

با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید

دردهای انساني كه به ياري خداوند اميد دارد

سلام

نمی دونم نوشتن این حرفا و مشکلاتم سودی داره یا نه
ته دلم هیچ میگه هیچ فایده ای نداره و درد تو درمون نداره
ولی باز می نویسم
یه دختر 34 ساله مجرد هستم
شغلی ندارم و تا ضرورتی پیش نیاد از خونه هم بیرون نمی رم
دچار وسواس شدید پاکی و نجسی و افسردگی شدید و اضطراب هستم
جوری که شب ها از شدت اضطراب یک ساعت به یک ساعت بیدار میشم و استرس دارم و خوابم نمی ره
گاهی هم این طوریه که از شدت خستگی و کم خوابی حدود ساعت 12 تا 3 شب خوابم می ره از اون به بعد از شدت استرس و حال بد چند دقیقه به چند دقیقه بیدارم و زجر می کشم
روزها هم همش بیدارم و درگیر وسواس یا در حال گریه و اشک ریختن یا از شدت اضطراب احساس خفگی می کنم
انقدر وسواس نجسی و پاکی آزارم میده که خیلی وقتا می گم فقط با مردن از این عذاب رها میشم و چقدر خوبه که دیگه تو جهنم این دغدغه مسخره رو ندارم که این نجس شد و اون نجس شد و حالا چکنم...

مدام با خانوادم دعوام میشه و صدام بلند میشه
همه خانواده ازم بدشون میاد و شاید ازم متنفر باشن که البته حق دارن .. من موجود تنفر انگیزی شده ام
با پدر و مادرم زیاد دعوام میشه و سرشون حتی داد می کشم و دلشون ازم خونه
(پدر و مادرم پیر و ناتوان هستن و هفتاد و خرده ای سن دارن)

علاوه بر بیماری های روانی ام مشکلات و بیماری های جسمی زیادی هم دارم
پوستم مشکلات زیادی داره جوری که وقتی وضو می خوام بگیرم پوست صورتم خون می افته و همه جا نجس میشه بخاطر همین حتی نماز هم نمی خونم
پوست بدنم هم بخاطر مشکل کیست تخمدان جوش می زنه و خون میفته و همین باعث میشه نتونم راحت و بدون وابستگی برم و حمام و هر وقت می خوام برم حمام خواهرم باید خونه ما باشه که کمکم کنه و چک کنیم جایی از بدنم خون نیفتاده باشه که بتونم بیام بیرون از حمام
دستگاه گوارش و روده ام هم مشکلات زیادی داره و از یه طرف غذا خوردن کلی برای معده ام مشکل درست می کنه و از طرف دیگه توی دفع مشکل دارم و یه سری مشکلاتی که سخته اینجا برام در حضور عموم بگم (بخصوص که مشکلاتی برای وسواس و حساسیتم به پاکی و نجسی برام ایجاد می کنه)
آلرژی و زانو درد و کیست تخمدان و عوارضش و یه سری مشکلات کوچیک دیگه باقیمونده مشکلات جسمی ام هست

از طرف دیگه آینده ای ندارم. نه خانواده ای نه شغلی نه امیدی نه چیزی
برای هر کاری (از یه آبکشی ساده گرفته تا حمام کردن) محتاج خواهرم هستم که ازدواج کردن و سر خونه زندگیشون هستن ..
حالا بخاطر پیری و احتیاج مادر و پدرم میان منزل ما و یکی شون کلا با ما زندگی می کنه ولی بعد از فوت مادر و پدرم مطمئنم تنها می مونم و احتمالا دیگه هیچ وقتی برای کمک به من ندارن.
چند تا رشته دانشگاهی عوض کردم اما نتونستم به انتها برسونمشون و الان بیکار و بی سواد و بیهوده و بی حاصل تو خونه نشستم و دیگه بخاطر مشکلات جسمی و روانی ام نمی تونم وضعیت شغلی و تحصیلی ام رو برای آینده تغییری بدم.

هیچ فایده ای برای اطرافیانم و جامعه ام و دنیایی که دارم توش زندگی می کنم ندارم. البته کلی ضرر دارم از اسراف آب و دستمال کاغذی و کیسه گرفته تا غذایی که بیهوده می خورم و هوایی که بیهوده نفس می کشم و ...
بخاطر وسواسم هم که مدام رو اعصاب خانوادم راه میرم و زجرشون میدم و دور از ذهن نیست اگه ته دلشون آرزوی مرگ و نیستی ام رو داشته باشن.

همیشه این طوری نبودم.
تا حدود 25 ، 27 سالگی دختر فعالی بودم و دنیایی با اینی که الان هستم فرق داشتم
اما همون موقع هم ظاهرا خیلی به دردبخور نبودم که با اینکه مشکلات الان رو نداشتم نتونسته بودم همراه و شریکی برای ادامه زندگیم پیدا کنم...


چرا این ها رو گفتم؟
برای اینکه بدونید تو چه جهنم درونی و بیرونی ای دارم زندگی می کنم
من دیگه نه می تونم و نه می خوام که این زندگی رو ادامه بدم
لحظه به لحظه تحمل این زندگی برام طاقت فرسا و غیرممکن شده
دلم می خواد نه تنها از زندگی تو این دنیا بلکه کلا از وجود داشتن، از هستی، انصراف بدم.
تو دبیرستان تو کتاب های دینی مون نوشته بود روز قیامت بدکارا و جهنمی ها می گن: یا لیتنی کنت تراب
من همین حالا و تو همین دنیا و قبل از مرگم از ته دل می گم ای کاش خاک بودم
ای کاش انسان نبودم
اصلا ای کاش هیچ وقت "هست" نمیشدم

برای منی که تو این دنیا فقط دارم زجر می کشم و تو اون دنیا چه با مرگ طبیعی بمیرم و چه با خودکشی در هر دو صورت جهنمی ام و مستحق عذاب، وجود داشتن چه فایده ای داره؟
برای عذاب خلق شده ام؟؟؟
هر کاری می کنم و از هر راهی می رم به هیچ امیدی نمی رسم
علی رغم اینکه دیگه دنیا برام هیچ ارزشی نداره و هی به خودم می گم فقط به فکر آخرتت باش و اونو درست کن مدام برای اون هم به در بسته می خورم و این روزها فقط دارم با خودم می جنگم که خودمو نکشم...
اما دیگه توان این مبارزه رو هم دارم از دست می دم دارم تسلیم می شم و ته وجودم می گه تو که داری یه سری اینجا عذاب می کشی و بعد 60 ، 70 سال زندگی به درد نخور و پر رنجت باید بری عذاب اونجا رو تحمل کنی خب خودت رو بکش و یه دفعه الان برو همون عذاب رو بکش و خلاص

دیگه نمی دونم باید چیکار کنم

به ته خط رسیدم




افسردگی در راه خدا

انجمن: 

سلا.من حدود یکسال و خورده هست که کلا عوض شدم و خیلی از گناهان رو کنار گذاشتم.همچنین در طول این یکسال فشار های روحی و غالبا جنسی تشدید شده . این دو عامل شدیدا باعث افسردگی من شده.در طول این یکسال هزاران بار دعا کردم که اکثرا یک چیز تکراری رو از خدا خواستم ولی خیلی به ندرت به مرادم رسیدم ینی در مقابل مقدار دعاهام خیلی خیلی کم به نظر میرسه.خلاصه داغونه داغون شدم.قبلا قرآن حفظ میکردم الان دیگه هیچ رغبتی به این کار ندارم.از کارای دینی فقط کف واجبات رو انجام میدم.اعتقتادم به خیلی چیزا از دست رفته.اونقدر از لحاظ روحی داغونم که هیچ لذتی تو دنیا برام وجود نداره. مثلا هربار که از خیابون رد میشم میگم ای کاش این دفعه یه ماشین بزنه بهم خلاص شم!مسلما با این وضع اگه خودکشی گناه نبود یه لحظه هم درنگ نمیکردم....

حالا صحبت اصلی بنده اینه که آخه درسته یکی به این روز بیفته فقط به خاطر دغدغه ی دین؟بازم اینجا در جواب مستجاب نشدن دعا میشه گفت به مصلحت نبوده؟من که از لحاظ دین و ایمان کلی سقوط کردم اخه اینه رسمش؟:Ghamgin:

ایا واقعا جوان ایرانی افسرده است؟؟ایا واقعا ملت ایران افسرده است ؟؟؟

با سلام
عرض ادب و احترام
طاعات و عبادات همه اسک دین های عزیز قبول درگاه حق ان شاء الله

دوستان حتما سخنان دیروز مقام معظم رهبری در افطاری دانشجویان را شنیده اید یا خوانده اید؟؟
جمله ای که بنده می خواهم ازاین سخنرانی برداشت کرده و مورد بحث بگذاریم
جملات ارزشمندی بود که در مورد جوان ایرانی فرمودن

که جوان ایرانی بانشاط ترین جوان دنیاست و افسرده نیست

دوستان به نظرتان
چرا غرب با امارهای جعلی سعی در افسرده نشان داده جوان ایرانی دارد؟؟؟
چرا غرب مدام به کوش ما می خواند که شما ملت افسرده ای هستید؟؟
چرا برخی مسئولین در صدا و سیما به مردم می خواهند بقبولانند که ما ملت افسرده ای هستیم؟؟

منتظر نظرات ارزشمند دوستان هستیم

اوضاع شلم شوربا در خانه ی ما: (ازدواج! افسردگي! طلاق!)

انجمن: 

سلام عرض می کنم خدمت مشاوران و کارشناسان و کاربران عزیز سایت اسک دین:Gol:
بنده شخصی ناشناس هستم که مدتیست مطالب و مشاوره های اسک دین را مطالعه می کنم ، بلاخره تصمیم گرفتم که مشکل خود را مطرح نموده و از راهنمایی ها و مشاوره ی بزرگواران، بهره مند گردم

یک تصویر از خانواده ی خود رسم می کنم:

اتفاقات قبلی:
دختر خانواده: حدود دو سال قبل با شخصی ازدواج کرد که از همان ابتدا به علت تفاوت های فرهنگی به مشکل بر خورد و در نهایت سال گذشته جدا شد

شرح وضعیت کنونی:
دختر خانواده:
شرایط روحی وی مساعد نیست، بعضی از خواستگار ها غیر متعارف هستند، از آنجایی که برادر و مادر خود را در شکست قبلی مقصر می داند، هر از چندی ناراحتی خود را ابراز می کند
پسر خانواده: با توجه به اینکه در ازدواج قبلی معرف بوده و واسطه ی معرفی دوستش شده بود، اکنون خود را مقصر می داند و فقط سعی می کند از این مشکلات فرار کند و از طرفی دوست دارد ازدواج کند اما به دلیل شرایط نامساعد روحی و مالی با مخالفت هایی روبرو می شود(نه سربازی رفته، نه درسش تمام شده و نه درامدی دارد)
مادر خانواده: خود را کاملا باخته، به قرآن و دعا و مناجات پناه برده و به شدت افسرده است، مورد ازدواج قبلی به نظر ایشان مناسب بود و دختر خانواده را به آن وصلت راضی کردند، اکنون خواب خوش ندارد و روزی نیست که گریه نکند
پدر خانواده: فقط اوست که غصه هایش را بروز نمی دهد، بعضا مشاهده شده بعد از نمازش برای مدت طولانی به یک سو خیره شده و به فکر فرو رفته است
کودک خانواده: در این میان یک کودک خردسال نیز وجود دارد که این مشکلات احتمالا روی او هم تاثیر منفی دارد
کلا این خانواده به صورت یک لشگر شکست خورده اداره می شود!!

تقاضای من:
هرکسی اعم از مشاورین بزرگوار و کابران عزیز برای برون رفت از این شرایط بحرانی ، می تواند مشاوره ی کمک کننده ای بدهد، بنده را از لطف خود محروم نکند
آیا تقاضای پسر خانواده مبنی بر ازدواجش در این شرایط کار درستی است یا باید دست نگه دارد؟!
و در نهایت به نظر شما وظیفه ی هر یک از اعضای این خانواده برای بهتر شدن اوضاع روحی خانواده چیست؟!
اگر نیاز باشد اطلاعات را کامل تر می کنم!!:nevisandeh:
ضمنا با توجه به اینکه سعی کردم جنسیتم مشخص نشود، هر چه دوست دارید خطاب کنید

با تشکر از زحمات شما

تو رو خدا کمکم کنید افسرده ام

انجمن: 

با سلام و خسته نباشید به همه دوستان و کارشناسان .
من حدود 3 ماه پیش توی پست:

http://www.askdin.com/thread43820.html

مشکلمو مطرح کردم و کلی نصیحت از دوستان دریافت کردم
بعد از اون روز برخلاف میلم و نگران بودن از روش های کمک باروری ، بلاخره به سراغ میکرواینجکشن رفتم و با همه سختی هایی که وجود داشت این کار رو انجام دادم اما اتفاقاتی افتاد که من با تمام وجود فهمیدم خدا بازم برام نخواست . ( جریان مفصله )

از اون روز به بعد فکر می کنم یه کم زمینه ناامیدی و افسردگی که داشتم ، حالا بیشتر شده . کلا نسبت به همه چیز بی حوصله و بی انرژی شدم روزها و شبهام بی هدف میگذره هرچی سعی میکنم خودمو با کارهایی که دوست دارم مثل آشپزی ، بافتنی ،شیرینی پزی و ... سرگرم کنم ، نمی تونم ادامه بدم ، وسط راه رها می کنم و میشینم یه گوشه و گریه می کنم. می دونم می تونم از این شرایط بهترین استفاده رو بکنم با هرکسی که صحبت می کنم حرف راضی کننده ای نمی شنوم همسرم اعتقاد داره هیچ کس جواب این سوالات رو نمی تونه بده جز خدا که اونم به صورتی که ما انتظار داریم امکان پذیر نیست .خیلی ناراحت عمری هستم که داره میگذره و من نمی تونم کنترل ذهن خودمو داشته باشم واقع فکر می کنم افسرده شدم هر راهی که برای رفع مشکلمون بوده رفتم و همشون بی نتیجه موندن .خیلی دلم میخواد منم مثل خیلی آدمای دیگه بی دغدغه بچه دار میشدم اصلا نمی فهمیدم ناباروری یعنی چه .
چکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

برچسب: 

بیماری طاقت فرسا و افسردگی

انجمن: 

سلام دوستان
خوب هستید؟
دوستان من من یه بیماری چشمی دارم که معمولا درمان نمیشه و فقط میشه از پیشرفتش جلو گیری کرد بیماری من مربوط به زجاجیه چشممه که داره جدا میشه و از حالت خودش خارج شده و تاثیراتش رو کم وبیش روی بیناییم گذاشته و بد جور عصبیم کرده بیماری من از 6 ماه پیش شروع شد و تو این 6 ماه به قدری عذابم داده که خیلی از مو های سرم رو هم سفید کرده بخاطر بیماریم به دکترای زیادی رفتم گفتن جراحی عوارض زیادی داره
حتی به مشهد و قم رفتم برای استشفا ولی شاید اونقدر بنده ی خوبی نیستم و لیاقت شفا رو ندارم
الان که دارم این متنو مینویسم دلم پرخونه
نمیدونم در مورد بیماریم صحبت کنم یا مشکلات روانیم
تو ایام محرم روحیه ی خیلی خوبی داشتم و به خدا نزدیکتر شده بودم و فقط به رضای خدا راضی بودم ولی از دو هفته پیش به قدری احساس سنگینی میکنم که حتی نمیتونم خوب درس بخونم و امسال هم کنکور دارم
از طرفی به خاطر تمام شدن مدرسه و خاطرات خوش مدرسه که قبل از بیماری چشمیم خیلی احساس ناراحتی میکنم
کاش خدا به بنده هاش اجازه میداد چند سال به عقب برگردند شاید حرفم بچگانه بنظر بیاد ولی الان که دارم تایپ میکنم از فرط ناراحتی دارم گریه میکنم
نمیدونم چه حسیه شاید از خدا فاصله گرفتم ولی اینو میدونم که از گذشت زمان متنفرم از پایان خاطرات خوب وحشت دارم میدونم که اینده به زیبایی دوران مدرسه نیست
حالا هم تو مدرسه به یکی از دوستام به قدری وابسته شدم که هرروز فکرمو مشغول میکنه این وابستگی از روی احساسات جوانی و نعوذ بالله از روی شهوت نیست ولی محبتش به دلم افتاده
که از من یه سال کوچکتر هست و من امسال از مدرسه میرم به دانشگاه و دیگه نمیتونم ببینمش مثل یه مرهم بود که با ندیدندش بیشتر ناراحت میشم
ولی سعی میکنم که به جای محبت مخلوق محبت خالق رو در قلبم بیشتر کنم ولی هرروز دارم پس رفت میکنم

تو این چند سال من هم سلامتیمو از دست دادم و الانم دارم روحیمو ازدست میدم
دیگه نه این دنیا رو میخوام نه اون دنیارو
خواهش میکنم راهنماییم کنید

با این افسردگی و دلسردی چگونه مقابله کنم؟

سلام خدمت کارشناسان محترم و دوستان
با تموم شدن فصل تابستان و سرد شدن دمای هوا من از نظر روانی مشکل پیدا میکنم که گفتم با شما در میون بذارم.
نمی دونم مشکل دقیقا چیه ولی یه شخصی یه توضیحاتی در مورد افسردگی فصلی میداد که فکر کردم من هم همین مشکل رو دارم.
من آدم سرمایی هستم به این معنی که به سرما خیلی حساسیت دارم و برعکس از هوای گرم لذت میبرم.
حالا که کم کم هوا داره سرد میشه حالم خیلی بد شده و هرسال هم همینطوری میشم.
شدیدا بی حوصله و کم فعالیت میشم و بیشتر طول روز رو در خواب هستم و نور خورشید رو کم میبینم. و تقریبا از خونه بیرون نمی رم و همیشه تنها هستم.
افکارم مایوس کننده و پر از نا امیدی شده و همش فکر می کنم زندگی خیلی پوچه و آینده ی خوبی در کار نیست. نمی تونم تلاشی بکنم.
کم اشتها میشم و از خوزدن غذا لذت نمی برم و مثلا یک روز رو با یه آبمیوه و کیک و کمی کره مربا گذروندم .
میل به خوردن آب ندارم و در 24 ساعت شاید یک لیوان آب بنوشم.
به معنای واقعی کلمه دلسرد الان پی بردم چون واقعا درونم سرد و خالی شده .
احساس می کنم در جهان برزخ زندگی میکنم و بی هدف و بی امید هستم.
احساساتم تقریبا مثل چیزی شده که صادق هدایت تو آثارش شرح داده و همه چیز رو پوچ و آزار دهند می بینم.
افکار و عقاید مذهبیم کم کم داره محو میشه و میل به عبادت ندارم.
تا همین چند روز پیش که هوا گرم بود خیلی سرحال بودم ولی ...

خلاصه خیلی بهم بد میگذره. حالا میخواستم از خدمت کارشناس عزیز بپرسم واقعا چیزی به عنوان حساسیت فصلی هست ؟
مشکل من چیه که هر پاییز اینطوری میشم؟ چه کاری باید بکنم؟ نیاز به مراجعه به مشاور هست؟

تشکر از همه

برچسب: 

درد و دل:مشکلات خانوادگی، درس نخواندن، ناامیدی و...

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
اگر افسردگی دارید نخوانید گرچه دوست دارم پاسخ بدید اما اگر خودتان افسرده هستید این متن ممکنه شما رو دوباره افسرده کنه و من راضی به این نیستم.
28تم وارد 22 سالگی میشم. چند ساله که افسردگی دارم از تقریبا 13.14 سالگی(تقریبا همزمان با مادرم). مادرم اسکیزوفرنی داره. دوم و سوم هنرستان نتونستم درس بخونم به خاطر افسردگی و ناراحتی زیاد تمرکز نداشتم کتاب که میومد دستم هرچی میخوندم تومخم نمیرفت و خیلی حس بدی پیدا میکردم تا همین الان هم اینطوریم. و مادرم چند وقت یک بار حالش بد میشه و من هم اعصابم خورد میشه به خاطر اون. وقتی دیوانه میشه میگه همه آدم فضایی اند یا حیوانها آدمند، شما زهنی حرف میزنید و یک صداهایی میشنوه که باهاش حرف میزنند و یک چیزهایی میبینه و... طی چند سال که کمکم اطلاعاتم رفت بالا احتمال میدم دیوانگیش به خاطر مشکل فیزیکی در مغزش(چون بعضی مواقع داغ میکرد قبلاً) که باعث شده ضعیف بشه(شاید روحش) و این ضعف باعث شده شیاطین نسبت بهش تسلط نسبی پیدا کنند و هروقت قرص نمیخوره چون مغز و منطقش ضعیف میشه شیاطین میتونند کمی افکارش رو کنترل کنند ولی وقتی قرص میخوره تقریباً عادیه گرچه ساده لوحه و یکمی همیشه به اون تفکرات دیوانگیش اعتقاد داره. لعنت برشیطان و شیاطین.
بابام بعضی مواقع شله توی قرص دادن بهش و مامانم مقاومت میکنه(مخصوصاً اگر یک قضای بدی بخوره مقاومت میکنه تو قرص خوردن همچنین وقتی دیوانه شده) و اگر نخوره حالش بد میشه من مجبور میشم بیام دو تا سیلی بزنم توی گوش مادرم تا بخوره بعدش میام توی اتاقم 4 تا سیلی بخودم بزنم و کلی خودزنی و گریه کنم. نابود میشم وقتی ماردم رو میزنم یا داد میزنم سرش.
هرچی به بابام میگم خوب نزار باقالا بخوره حالش بدمیشه میگه اشکال نداره یک بار بعد فرداش حالش بد میشه. هرچی میگم نزار ترشی سیر درست کنه که خیلی واسش بده میگه میدونم اما یکم اشکال نداره و دوباره فردا دیوونه میشه و از چند روز تا یکی دو هفته خوب شدنش با زیاد کردن قرص طول میکشه. باز فردا میگم نزار فالوده بخوره و روز از نو روزی از نو. چندین ساله همینه وضعیت. درس هم نمیگیره به هیچ وجه. بعضی مواقع خیلی دیوانه میشه میبرتش بیمارستان پرستارها هم گول میخورن و قرص ها رو نمیخوره میگن خوب نمیشه بهش با مجوز پدرم شک میدن نفسش(با نفس من) زیر شک میگیره میگه داشتم میمردم زیر شک با این وجود بابام دوباره کوتاهی میکنه تو قرص دادن و غذا خوردنشو... و باز هم میره بیمارستان شک میخوره. بابام هم دوست نداره سر مامانم داد بزنم حاظره بره بیمارستان اما نه خودش سرش داد میزنه نه من رو میزاره.
با توجه به اینکه قبلا سرش داغ میکرد و دیوانه هم هست در زمانی که حالش خوبه میگم ببرش حجامت سر مامانم نمیاد میگه مغزمو عوض میکنن! شوهر هم نمیتونه زن مریضشو زور کنه ببره.(قرص نمیتونه بش بده میتونه ببرتش حجامت سر؟؟)

یک خواهر هم دارم 27-8 سالش که زیاد خودشو درگیر مسائل مادرم نمیکنه.
بابام ظرف هارو خودش میشوره غذا معمولا خودش درست میکنه بعضی مواقع خواهرم .نظافت بابام خودش میکنه. بازنشسته است اما سر کار میره هفته ای 2-3 بار. خونمون مثل طویله است. خواهرم هرچی داره همونجای استفاده میزاره مادر و پدرم همینطور اصلاً عادت ندادند زیر پاشونو تمیز کنند حداقل من تو خدمت یاد گرفتم! مبل و زمین پر از خورده وسایله یک نفر خیالش نیست. از بچگی خجالت میکشیدم دوستامو بیارم خونه. من هم چند بار تلاش کردم تمیز نگه دارم اما یک ساعته دوباره به هم میریزند خونه رو خوب من که مستخدم خواهرم نیستم! اما حداقل اتاق خودم تقریباً همیشه مرتبه گرچه هرچی وسایل اضافه دارن میزارن اونجا تقریباً انباریه! خواهرم غذا میخوره سینی با نمکدون و ظرفش رو ول میکنه رو کابینت میره. حالا این خوبه مادرم رو زمین ول میکنه!(مگه رستورانه؟) من که سه چهار ماهه از بعد خدمت یک قاشق کثیف هم نمیزارم از خودم همه ظرفامو همون لحظه استفاده میشورم. به پدرم میگم این روشش نیست بابا بچتو زور کن نوبتی خونه رو تمیز کنیم ظرف ها هم ما بشوریم نوبتی. میگه با زور نمیشه. خواهرم نتنها سالی یک بار خونه رو تمیز نمیکنه بلکه ظرف هم نمیشوره و هیچ کار نمیکنه(همون هتل). بابام باید یکم زور بکار ببره چه برای بچه ها چه زنش چه زندگیش.
مسافرت که میریم چند روز خونه ی یک نفر میمونیم از خجالت آب میشم چون دوست ندارند ما بمونیم و رفتار خوبی هم ندارند اما ما با پررویی میمونیم!
میگم بابا خونه ی این فامیل ها باید هر کدام دو ساعت موند اینطوری خودمون کوچیک نمیشیم و مارو بیشتر دوست دارند اما گوش نمیکنه!
با تمام این موارد ما یک خوانواده ی بی فرهنگ و بی ادبیم!

- مادرمو دوست دارم. پدرمو خیلی دوست دارم- اون هم منو همینطور.
- درس دوست دارم بخونم حالا که خدمته رو رفتم اما این افکار خیلی آزار میده.
- کی شوهر خواهر تنبل با مادر دیوونش با خونه ی بهم ریخته میشه؟(حتی با اینکه خواهرم فوق لیسانس زبان داره میخونه)
- کی زن پسری با چنین خوانواده ای و مدرک سیکل میشه؟(جالبه پدر و مادرم دیپلم دارند!) (و میدونم مدرک همه چیز نیست اما ادامشو بخونید) زنه باید مادر شوهر دیوونه و خوانواده ی بی فرهنگ رو تحمل کنه؟ یا باید یک زنی با خونواده ای مثل مال خودم بگیرم مشکل بشه دو تا؟(حاضرم بمیرم اما زن بد نگیرم)
- با مدرک سیکل کاری گیرم نمیاد خودمم خیلی آدم بی عرضه ای هستم و الی شاید گیر میومد اصلاً اراده و اعتماد بنفس و امید ندارم و الی گیر میومد. یک روز که دنبال کار رفتم گیر نیومد خیلی ناراحت بودم. تو چشمام اشک جمع شده بود و کفر گفتم و شروع کردم به کافر شدن. شب قبلش چند ساعت کلی گریه و التماس خدا و توسل به امام ها کرده بودم که کار گیرم بیاد و از این افسردگی و وضعیت در بیام اما نشد. بی ایمان و کافر و از همه چیز نا امید شدم. انگار بعد از چند سال و چندین بار دیگه واقعاً از ته قلب تصمیم خودکشی گرفته بودم و گفتم فردا صبح میرم رو پل غدیر(اهواز) و خودکشی میکنم. زودتر از اتوبوس پیاده شدم و یک مسیر طولانی رو تا خونه دویدم. یکم آرومتر شدم. اومدم توی اسکدین در مورد خودکشی برای بار چندم خوندم. نوشته بود اول آدم کافر میشه بعد خودکشی میکنه اما من نمیخواستم کافر بمیرم. دیدم میرم اون دنیا بدتر زجر میکشم. شک داشتم اما نمازمو به زور هم که شده خوندم. اون موقع نسبت به معصومین هم بددل شده بودم اما هنوز امام زمان رو دوست داشتم. چون یاری نداره، هر شب اشک میریزه و نمیتونه واسه ما غیر از دعا کاری کنه. اون هم مثل من ناراحته. به خاطر اینکه ثابت کنم و مطمئن بشم کافر نیستم چندین بار گفتم خدایا دوستت دارم، یا امام زمان دوستت دارم،امام حسین دوستت دارم.
چون خیلی دویده بودم و خسته بودم بر عکس همه ی شبها که تا 3 بیدار بودم اون شب اگر اشتباه نکنم ده و نیم یازده خوابیدم. ساعت چهار از خواب بیدار شدم و خواب از سرم پرید و بیدارموندم. حس خوبی داشتم و دلم تاریک و غمگین نبود. 5.30 اذان گفت. رفتم مسجد نماز رو خوندم و موندم تا تعقیبات تموم بشه چون مسجد ما هر روز زیارت عاشورا داره. قرآن رو باز کردم چیزی نوشته بود که حس خوبی بهم داد و از خودکشی پشیمان شدم.

این ها رو بیشتر واسه درد دل نوشتم. اما این ها مشکلات منه و بعضی مواقع به خدا بدبین میشم و فکر های کفر آمیز میاد تو سرم.

لطفاً کمک کنید.