شهید

کدام شهید برای صدام نامه نوشته بود؟

[="Blue"]
آن چه می‌خوانید نامه‌ای است که شهید احمد شوشه فرزند عباس از گرگان، بعد از عملیات کربلای ۵، به صدام نوشته است.

*[="Red"]تو مرده‌ای سردار![/]
مردان ما یک بار دیگر آمدند سردار، مردان صخره و دشت. مردان رود و نیزار، مردان راز و نیاز اینان مثل رگ‌های نورانی صاعقه‌اند، مثل پاره‌های آهن و مثل براده‌های نورند. ببین چگونه ارابه‌های پولادین تو در دست‌های مردان ما مثل موم آب می‌شوند و چگونه سربازان مفلوک تو بر خاک زانو می‌زنند، ببین چگونه خاکریز‌ها و سنگرهایت در دشت گسترده شلمچه از هم فرو می‌پاشد و دهان فرماندهانت از ترس قفل می‌شود. تناور مردان ما را ببین! حریتی در دل آن‌ها است که به وسعت شقاوت تو زبانه می‌کشد. باید این مردان را شناخته باشی. باید به تو گفته باشند که اینان کیانند. این مردان یک شبه اروند رود را به خواب ناز فرو بردند تا به بیداری فاو برسند. همین مردان بودند که پوزه‌ی تو را از حمیدیه تا به فاو به خاک مالیدند و ازمهران تا کرکوک نعش تو را بر خاک کشیدند و امروز از شلمچه تا بصره و فردا تا کربلا تو را لگدمال خواهند کرد. سردار تو مرده‌ای! تو روزی مردی که نتوانستی آن نور را خاموش کنی، نوری که از غار حرا به قلوب ملت ما تابیده بود و اکنون می‌رود تا جهانی را روشنی بخشد. سردار، تو روزی مردی که ما بسیاری از آن‌چه را که دوست می‌داشتیم از دست دادیم! نخل‌های شکسته را به یاد فرزندان‌مان با خون و آتش زینت دادیم و امواج رودها را به نام دلاوری نام گذاری کردیم. این قلل مرتفع که به آبی آسمان عزّت و صلابت می‌بخشند به نام نامی گمنامی ثبت شدند تا گل‌هایی که بر دامن آن می‌رویند سرخ باشند. حتی سرخ‌تر از خون پاکی که تخته سنگ‌های آن را رنگین کرده بود. سردار تو همان روز مردی روزی که دختر بچه روستایی از پنجره کومه‌اش نگاه معصومش به کلاه آهنی سربازانت افتاده، روشنی قلب کوچکش خاموش شد، و در بستر عروسکش به خواب ابدی فرو رفت. آری سردار امروز ما پیروزیم، به برکت آن نور، پیروزیم به برکت خون‌هایی که مثل فواره به آسمان پاشید و تنور سرخ این همه شقایق، دشت‌ها و کوه‌های ما را گرم کرد. سردار، تو مثل هر دیکتاتور دیگری می‌ترسی و می‌لرزیی، تو می‌دانستی که بخاری کرملین برای همیشه آدمی را گرم نمی‌کند و شومینه کاخ سفید ممکن است با فوت یک بسیجی خاموش شود، برای همین است که تو باد کرده‌ای به روی دست آن پوست فروش که خنده‌های آهنین دارد و روی زین اسب آن گاوچران هفتاد ساله باد کرده‌ای. سردار، آیا می‌دانی که آن‌ها پاپیون‌های مشکی خود را آماده گذاشته‌اند تا برایت اعلام عزا کنند، به پشت تریبون حماقت در ستایش جنایات تو نطق کنند. سردار، آن‌هایی که تو را با زاغه مهمات نوازش می‌کردند نگفتند که این سرزمین، سرزمین رسول الله است، نگفتند که این مردان فرزندان حیدرند، آیا به تو نگفتند که این مردان بر نوک قله‌ها گلوله‌ی خمپاره می‌گذارند و تخته سنگ‌ها را پله می‌کنند. نه سردار، آن‌ها هم نمی‌دانستند و نمی‌دانند، تو هم نمی‌دانی بعد از این مدال‌هایت را برای بچه‌ها بگذار تا سرگرم شوند. یونیفرم، شنل و دستکش مخمل را برای مترسکی بگذار که شرمنده صاحب جالیز است. سردار آماده باش، مردان ما می‌آیند تناور مردانی که سبزی جنگل از دم گرم آنان است. آماده باش سردار، تا مردان ما نقطه سرخ رنگ و مرطوبی را بر شقیقه‌ات هدیه کنند. آری سردار! تو مرده‌ای پیش از آن که مردان ما از راه برسند. هفته گذشته یک بار دیگر بازوان قدرتمند رزمندگان غیور اسلام حماسه آفرید و سیلی محکم دیگری بر چهره کریه حکام مزدور بغداد و اربابان غربی و شرقی آنان نواخت. عملیات پیروزمند کربلای ۵ که در شرایطی بسیار حساس انجام شد، پاسخ دندان شکنی بود به یاوه‌گویی‌های حکام بغداد و همه بوق‌های تبلیغاتی استکباری و صهیونیستی که می‌خواستند از صدام مزدور و مفلوک یک قهرمان بسازند و یک بار دیگر چهره رنگ باخته او را با سرخ آب و سفید آب‌هایی که در کارخانجات دروغ سازی آمریکا و اروپا و اسراییل تهیه می‌شوند بزرگ نمایند. عملیات دشمن شکن کربلای ۵ در عمل نشان داد که اکنون هیچ سلاحی جز سلاح تبلیغات دروغین در دست جبهه متحد کفر و استکبار و صهیونیسم جهانی نیست و ثابت کرد که این سلاح هم کارآیی چندانی ندارد استقامت ملت باعث شد که سردار قادسیه و کسی که ماموریت فتح سه روزه تهران را به عهده گرفته بود به یک فرمانده شکست خورده و بی‌آبرو تبدیل شود که حتی دوستانش هم در ادامه حمایتش دچار تردید شده‌اند،و به صلاح خود می‌دانند که حساب خود را از حساب سردار نگون بخت قادسیه جدا کنند. در پی عملیات انهدامی و پیروزمند کربلای ۴ که ضربه‌‌ای کاری بر پیکر ارتش رو به زوال صدام بود حکام بغداد برای سرپوش گذاشتن بر شکست‌هایشان و به منظور فریب حامیان خود اقدام به برگزاری جشن و پایکوبی کردند و برای یکدیگر نامه و تلگراف فرستادند و تبلیغات وسیعی را به راه انداختند که کم سابقه بود. آن‌چه در عملیات کربلای ۵ انجام شد نشان داد که حتی کودتای تبلیغاتی حکام بغداد نیز هیچ گره‌ای از مشکلات لاینحل آنان نخواهد گشود و آنان چاره‌ای جز تن دادن به شکست ندارند اکنون وقت آن است که (طالع خلیل الحیم الدوری) فرمانده سپاه سوم عراق که در منطقه شلمچه در جریان عملیات ظفرمند کربلای ۵ دچار شکست بزرگی شده است باز هم به ارباب خود صدام نامه بنویسد و از او به عنوان (سردار بزرگ قادسیه نام ببرد) و گزارش به فلاکت افتادن خود و سایر افسران و سرابازانش را به او بدهد. فرمانده سپاه تار و مار شده سوم عراق که در بغداد بسیار روی آن حساب می‌کنند خوب است اکنون به سردار نگون بخت قادسیه گزارش دهد که صدها نفر از افسران و درجه‌داران و سربازانش به اسارت رفته و هزاران تن از آنان کشته وزخمی شده‌اند. ۱۲ فروند هواپیمایش در یک روز سرنگون شده و تجهیزات جنگی‌اش توسط رزمندگان اسلام به غنیمت رفته‌‌اند و علیه ارتش شکست خورده بعث به کار گرفته شده‌اند. (الدوری) هر چند به این رسوایی اعتراف نخواهد کرد ولی او این را هم خوب می‌داند که نامه‌های سر تا پا دروغ و فریب او نیز دیگر کاری از پیش نخواهد برد. درست مثل سلاح‌های اهدایی و پیچیده شرق و غرب که هیچ کاری از پیش نبردند. در منطقه شلمچه دشمن بعثی صهیونیستی، استحکامات زیادی به وجود آورده بود و نیروهای زبده و دسته اول خود را در آن‌جا به کار گماشته بود و آن‌چه اهمیت عملیات پیروزمندانه کربلای ۵ را بیشتر می‌کند همین است. رزمندگان توانمند اسلام: با شیوه‌های پیچیده و بسیار پیشرفته خود از طریق آب و خاک به قلب زبده‌ترین نیروهای دشمن حمله بردند و مهم‌ترین استحکامات دشمن را در نوردیدند و گلوی او را فشردند. وجود موانع طبیعی مانند باتلاق در منطقه از یک سو و موانع ایزایی متعدد و استحکامات عظیم از سوی دیگر، منطقه عملیاتی شلمچه را که برای رژیم بعثی صهیونیستی عراق نقطه امید بود به دژی تسخیر ناپذیر مبدل کرده بود. تسخیر این دژ مستحکم توسط توانمندان اسلام، هشدار بیدار کننده‌ای است برای صاحبان منطقه‌ای صدام که به خواب خرگوشی فرو رفته و فریب تبلیغات دروغین شیادی همچون صدام را خوردند. این حمله‌ها و عملیات‌های متعدد برای حامیان منطقه‌ای و ماورا مجازی رژیم بغداد هم هشدار دهنده است و قاعدتاً پیام‌های بسیاری را نیز به همراه دارد. اگر مسکو تلاش می‌کند که با ادامه حمایت تبلیغاتی خود از جنایت کاران جنگی حاکم در بغداد، چیزی را تغییر دهد و یک ملت و یک انقلاب را به پای میز مذاکره با متجاوزین و جنایت کاران جنگی بنشاند و اگر واشنگتن تصور می‌کند که با ادامه کمک‌های اطلاعاتی و تجهیزاتی خود می‌تواند چیزهایی را تغییر دهد و اگر حامیان منطقه‌ای صدام هنوز هم در اعلام حرف دل خود تردید دارند و از این مسئله بیمناک‌اند که مبادا رژیم بعث عراق بر اریکه قدرت باقی بماند و آن‌ها را به خاطر پشت کردن به جنایت کاران جنگی عقوبت نمایند. همه و همه می‌بایست با در نظر گرفتن قدرت رزمندگان اسلام و پیروزی‌های شگرف ارتش اسلام در جریان عملیات کربلای ۵ به این نتیجه برسند که رژیم بغداد کمترین شانسی برای ماندن ندارد و ایران اسلامی در تعهد خود در راه مجازات متجاوزین و سرنگونی رژیم جنایت‌کار عراق تا آخر ایستاده‌ است و تا پایان این راه فاصله چندانی باقی نمانده است. اینک همه چیز حکایت از فرا رسیدن روز سرنوشت دارد. مرگ صدام نزدیک شده و هیچ چیزی نمی‌تواند روحیه در هم شکسته دار و دسته صدام را ترمیم کند. دشمن نفس‌های آخر را می‌کشد و عربده‌های مستانه فرزندان میشل عفلق دیگر در کاخ بغداد نمی‌پیچد. این درس خوبی برای همسایگان عراق است. همسایگانی که ترسو‌تر از صدام‌اند و در عین حال مثل خود او پر مدعا. حکام شیخ نشین کویت خوب است اکنون عاقبت اندیشی را پیشه کنند و این همه اسیر هواها و هوس‌های یک جنگ‌افروز مفلوک که روزهای آخر عمر خود را می‌گذراند نباشند و بر روی برگزاری اجلاس سران کشورهای اسلامی در کشور ناامن خود اصرار نورزند و شاید تا فرا رسیدن روز اجلاس سران ممالک اسلامی سرنوشت صدام روشن شده باشد.

[="DarkGreen"]شهید احمد شوشه ـ گرگان[/]

شهید احمد شوشه
فرزند: عباس
متولد ۱۳۴۸
محصل/ چهارم متوسطه
مجرد
[="DarkGreen"]نحوه شهادت: بر اثر ترکش خمپاره در شلمچه به تاریخ بیستم دی ماه سال ۶۵ به شهادت رسید.[/][/]
منبع

شهيدى كه پلاكارد تبریک و تسليت خود را نوشت!

[="blue"]سالهاى ۵۸ و ۵۹ شاگرد او بودم. برايمان تفسير و شرح حديث مى‏گفت. اصلا يك آدم ويژه بود. صداى خوش، سيماى جذاب، قد رشيد و بلند، در كنار هنرمندى در خطاطى و نقاشى از او فرد ممتازى ساخته بود. به ورزش علاقه داشت و در كنار آن فعاليت‏هاى فرهنگى را به صورت مستقيم ادامه مى‏داد و به عنوان معلم قرآن و حديث در مساجد جنوب شهر تهران با شيوه‏اى نو فعاليت مى‏كرد.

اوايل تابستان سال ۶۲ در گردان تخريب سيدالشهدا(ع) با شهيد محمد بهرامى در كنار هم بوديم. فضاى معنوى حاكم بر گردان و حضور فرماندهى خوب مثل عبدالله نوريان شرايط خاصى را فراهم كرده بود. حضور همزمان بنده با شهيد بهرامى در عمليات والفجر چهار اين امكان را فراهم كرد كه با روحيات او بيشتر آشنا شوم.

شهيد بهرامى ازخانواده‏اى مرفه بود. براى ازدواجش مهمانى مفصلى گرفته شد و حدود هشتصد نفر از بچه‏هاى گردان تخريب و بچه‏هاى رزمنده و بسيجى در جشن ازدواجش شركت كردند اما درست چند روز بعد از مراسم عروسى به منطقه آمد و كارش را مجددا در گردان تخريب آغاز نمود.

يادم هست قبل از عمليات خيبر به همراه يكى از دوستان به منزل شهيد بهرامى رفتيم. چيزى كه اسباب تعجب ما را فراهم كرد اين بود كه اولا [="red"]او به دست خودش پلاكارد تبريك و تسليت به خانواده را نوشته بود [/]و ثانيا شمايل زيبايى از خودش را به عنوان شهيد نقاشى كرده بود!

وقتى از او سوال كردم كه اينها براى چيست، در پاسخ گفت: وقت رفتن است و براى اينكه بارى از روى دوش خانواده بعد از شهادت بردارم اين بوم و پلاكارد را آماده كردم.

بعد از اين ماجرا به منطقه برگشتيم. در پادگان دوكوهه مستقر بوديم. بعد از مدتى به دستور فرمانده گردان بنده و شهيد بهرامى به همراه عده‏اى از دوستان به منطقه جفير اعزام شديم. طبق عادت، غروب‏ها در يكى از پاسگاههاى نزديك، نماز جماعت مغرب و عشاء را برگزار مى‏كرديم.

يكى از شبها كه براى اداى نماز جماعت به پاسگاه رفته و براى نماز مهيا شده بوديم متوجه شهيد بهرامى شدم كه به سرعت از پاسگاه بيرون آمد. مدتى طول كشيد و برنگشت و من هم به دنبال او بيرون آمدم. ديدم كه لعن مى‏فرستد و پايش را به زمين مى‏زند.

پرسيدم چرا اين كار را مى‏كنى؟ گفت: وقت ذكر خدا به ياد همسرم افتادم و احساس كردم كه شيطان سراغم آمده است و به دنبال غفلت من با ياد همسرم است. احساس كردم كه ياد همسرم در اين شرايط مانع از ياد و ذكر خدا مى‏شود براى همين شيطان را لعنت كردم.

برايم خيلى جالب بود. او با اينكه تازه ازدواج كرده بود و به همسرش هم علاقه زيادى داشت حاضر نبود ياد همسرش هم موجب غفلت از ياد خدا شود. بعد از مدتى محمود از من جدا شد و با يكى از گردانهاى تيپ سيدالشهدا(ع) اعزام شد. من هم براى حضور در گردان حضرت على اصغر(س) آماده شدم. آخرين ديدار من و ايشان فرداى اعزام بود كه با موتور به مقر گردان برگشت.

او را ديدم، دست دورگردن من انداخت كه باهم وداع كنيم. كنار گوش من گفت: «اين آخرين ديدار ماست. ديدار ما به قيامت! من شهيد مى‏شوم و ديگر برنمى‏گردم. شما زحمت بكش سلام مرا به مادرم برسان و از مادرم حلاليت بطلب چون ايشان خيلى براى من زحمت كشيد و من نتوانستم زحمات او را جبران كنم.»

همان طور كه او گفته بود، اين آخرين ديدار ما بود. او رفت و با سه هزار شهيدى برگشت كه از آنها تنها پلاك و مشتى استخوان به يادگار مانده بود.

[="darkgreen"]به نقل از انصارحزب الله[/][/]

بهانه های عاشقی...اینجا برای اثبات عشق جان می گیرند!!...کرامات شهدا

سلام به همه اسک دینی ها
تا دوسال پیش وقتی اسم شهید و شهادت رو میشنیدم فکر میکردم شهدا یه عده انسان بودن که برای دفاع از ناموس و خاک رفتن جنگیدن و کشته شدند..اما توفیقی شد و چیزایی دیدم و شنیدم که فهمیدم موضوع خیلی بالاتر از جنگیدن فقط برای ناموس و خاکه...شهادت یعنی خود عشق و شهید یعنی عاشق...اینجا برای اثبات عشق جان میگیرند...
تصمیم دارم تعدادی از کرامات شهدا رو برای دوستان بذارم انشالله که بهانه ای بشه برای عاشقی دوستان..فقط تقاضایی که دارم دوستان بین تاپیک ها مطلبی نذارن تا مطالب پشت سر هم باشه ..

برای سلامتی امام زمان(عج)و شادی روح شهدا صلوات

★ ♪♪ ★ ♪♪ درخواست های دوستان (صوتی ،تصویری،...) ♪♪ ★ ♪♪ ★

واقعا ممنون
خیلی قشنگن
من مدتهاست دنبال یک بحرطویل از محمود کریمی هستم که توش صحنه وارد شدن کاروان امام حسین به صحرای کربلا رو تصویر کرده.میگه حضرت عباس زانو میزنه تا حضرت زینب پیاده شن.
لطفا اگه دارید برام بذارید

ولی چه می گذرد در زمانه بر پدری که وقت مرگ پدر بر سرپسر آید+عکس

انجمن: 


[="Blue"]به روزگار چه عمر پدر به سرآید
خوش است در زمانه بر پدری
که وقت مرگ پسر بر سر پدر آید
ولی چه می گذرد در زمانه بر پدری
[="Red"]که وقت مرگ پدر برسر پسرآید[/]
لا یوم کیومک [="DarkGreen"]یا اباعبدالله[/][/]

« خاطراتی زیبا از شهید مهدی خندان »

بسم الله الرحمن الرحیم

شهید مهدی خندان
خاطراتی زیبا از شهید مهدی خندان

شماره1:

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، همه او را یک فرد شلوغ، خشن، سخت و اهل بگو و بخند می‌شناختند، اما اعتقادش چیز دیگری بود. بعد از مرحله اول عملیات والفجر چهار، برگشته بودیم عقب. یک روز در جمع بچه‌های گردان حدیثی خواندم و چند دقیقه‌ای صحبت کردم. مهدی خندان توی آن جمع حضور نداشت. یکی دو ساعتی بعد از نماز عشاء دیدم که دارد دنبالم می‌گردد. رفتم و دیدمش. گفت که برای بچه‌ها صحبت کرده‌ای و حدیثی خوانده‌ای، برای من هم بخوان. حدیث را بازگو کردم که گریه‌اش گرفت. پرسیدم: «چرا ناراحت شدی، می‌ترسی از عملیات!؟»

این حرف را به شوخی زدم. می‌دانستم نمی‌ترسد. گفت: «نه.»

پرسیدم: «پس چی؟»

گفت: حاجی، این آسمون بوی خون می‌ده.»

گفتم: «باز شروع کردی از این دری وریها می‌گی!؟»

گفت: «دوباره می‌خواد عملیات بشه.»

گفتم: «والله این قدر را من هم می‌فهمم که می‌خواد عملیات بشه.»

گفت: «نه، لشکر سه روز دیگه عملیات می‌کنه.»

به شوخی گفتم: «بارک‌الله، بابا تو هم علم غیب داری!»

گفت: «نه، سه روز دیگه عملیات می‌شه. بالاتر از این، من می‌روم توی عملیات و شهید می‌شم.»

گفتم: «مهدی این حرف‌ها چیه می‌زنی. از کجا می‌دونی عملیات می‌شه، از کجا می‌دونی شهید می‌شی، نگو این حرفهارو.»

آمد تو حرفم و گفت: «72 ساعت دیگر تیر می‌خوره تو قلب من و شهید می‌شم.»

این حرف را زد و رد شد. از دوستان ساعت را پرسیدم.

گفتند: «یازده و ربع.»

دیروقت بود. برگشتم طرف چادرها.

درد و دل های یک مادر شهید با فرزندش

[="Orange"]درد و دل های یک مادر شهید با فرزندش
۱،۸ مگابایت
دانلود کلیپ تصویری مستقیم
شادی روح امام و شهدا صلوات[/]

شهیدی كه پس از 26 سال در آغوش مادر آرام گرفت

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

شهیدی كه پس از 26 سال در آغوش مادر آرام گرفت






'شهید جلال رییسی' كه در سال 1364 در منطقه تنگ ابوغریب به درجه رفیع شهادت نایل آمد، پس از 26 سال دوباره به آغوش مادر باز گشت.

مادر این شهید كه اكنون 80 سال سن دارد و از دوری فرزند قامت نحیفش خمیده، چند روزی است كه آغوش گرم مادرانه خود را پذیرای پیكر بی جان فرزندش 'جلال' كرده است.

مادر شهید رییسی پس از 26 سال فراق فرزند، این روزها با دردانه خود به خلوت نشسته و با صدایی آهسته و شكسته، لالایی بغض آلودی را در وجود دلبندش نجوا می كند.

'هی بخواب جانم، بخواب رودكم' اینها نجواهای مادری است كه سال ها در حنجره بغض آلودش نهفته بود.

امروز كه مادر، فرزندش را در آغوش گرم خود فشرده، احساس غریبی نداشت. اما سخت می نالید و اشك می ریخت. آخر بعد از این همه سال فردا بار دیگر پسر نیامده، مادر را با دنیایی پر از حسرت تنها می گذارد و به آغوش خاك باز می گردد.
آری اینجا بود كه اشك همه درآمد و هق هق بستگان و میهمانان این ضیافت مادر و فرزند، در ناله های مادری رنجور گم شد.

كمی آن طرفتر یك نفر زانوی غم را بر كشید. آری او نیز یادگاری از دوران خاطرات قمقمه و كوله پشتی بود كه با خود زیر لب چنین نجوا می كرد:

باز دیشب دل هوای یار كرد
آرزوی حجله سومار كرد

خواب دیدم سجده را بر مهردشت
فتح فاو و ساقی والفجر هشت

باز محورهای بوكان زنده شد
برف و سرمای مریوان زنده شد

از دوكوهه تا بلندای سهیل
برنمی خیزد مناجات كمیل

یاد كرخه رفت و رنج ماند
قلب من در كربلای پنج ماند

كاش تا اوج سحر پر می زدم
بار دیگر سر به سنگر می زدم

این دل نوشته ها لحظه های ماندگاری است كه خبرنگار ایرنا در آخرین روز وداع مادری با پیكر پاك فرزند شهیدش و از تبار روزهای عشق و ایثار به تصویر كشیده بود.

به گزارش ایرنا، شهید سرباز وظیفه 'جلال رییس' در سال 64 در منطقه تنگ ابوغریب به درجه رفیع شهادت نایل آمد و پس از 26 سال بار دیگر پیكر مطهر او به زادگاهش شهرستان جیرفت باز گشت.
پیكر شهید جلال رییسی قرار است روز سه شنبه در شهرستان جیرفت تشییع و به خاك سپرده شود.


:Gol:شادی روح این شهید بزرگوار صلوات:Gol:

لحظه بوسيدن يك شهيد توسط دخترش +عکس

انجمن: 

سردار شهید محمد اصغریخواه در2/3/1340 در روستای فتیده شهرستان لنگرود در یک خانواده مستضعف ولی متدین و مذهبی پا به عرصه وجود نهاد. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در زادگاهش پشت سر نهاد و متوسطه را در شهرستان لنگرود با نمرات عالی سپری کرد و برای ادامه تحصیل در کنکور شرکت نمود و دو مرحله در دانشگاه امام حسین (ع) پذیرفته شد ولی با توجه به نیاز زمان حضور در جبهه را ارجح به حضور در دانشگاه دانست.

به گزارش فارس، شهید اصغریخواه تحصیلات دبیرستان را در مدرسه ملی مهدوی گذراند که توسط روحانیون اداره می شد و به همین علت روح آزادی خواهی از همان زمان تحصیل در او تعالی پیدا کرد و در جلسات مخفیانه روحانیون مبارز که در روستای فتیده ولنگرود برگزار می گردید شرکت می کرد.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و برای حفظ دستاوردهای آن ابتدا در کمیته انقلاب اسلامی شروع به فعالیت کرد و با تشکیل سپاه لنگرود جذب سپاه شد و تلاشی بی امان نمود، بویژه در اوایل پیروزی که اوج شیطنت گری نوچه های آمریکا و دشمنان قسم خورده انقلاب بود، در سرکوبی آنان و پاک سازی شهرستان لنگرود و روستای تابعه تلاش بسیار کرد .محمد، مدتی مسئول عملیات سپاه و مدتی هم فرماندهی بسیج را بر عهده گرفت.

سال 59 با سرکار خانم هاشمیان ازدواج کرد و ثمره آن دو فرزند (یک پسر و یک دختر) است.

با شروع جنگ تحمیلی بارها و بارها به میادین نبرد با دشمن کافر بعثی عزیمت نمود و مردانه در عملیات: ثامن الائمه، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، کربلای 5و4، نصر 4 جنگید و از خود دلاوری و رشادت زیادی بجا گذاشت. مدیریت و توانمندی او باعث شده بود که فرماندهی گردانهای امام حسین (ع) امام رضا (ع) و کمیل در زمانهای مختلف به وی سپرده شود و حتی پس از عملیات به علت موج گرفتگی شدید مدتی نتوانست در جبهه حضور پیدا کند، لذا سعی کرد در امور تعلیم و تربیتی شهرستان لنگرود به تربیت علوم قرآنی فرزندان آن خطه بپردازد و نیز مسئولیت مانورهای شهرستان چون (ما نور آزادی و قدس و خندق ) و مسئولیت واحد بسیج سپاه لنگرود را بر عهده بگیرد ولی روح آزاده او با این خدمات آرام نمی گرفت. مجدد راهی جبهه های جنگ شد، محمد به همسر مکرمه و فرزندان دلبندش و پدر و مادر عزیزش بسیار عشق می ورزید ولی دفاع از اسلام و یگان اسلامی را در اولویت برنامه های زندگی خود قرار داده بود. او با نوشتن نامه هایی برای فرزندان خردسالش و پیش بینی روزهای آتیه آنها که بدون حضور فیزیکی پدر سپری خواهد شد و علت ایثارگری اش و اعزام های مکررش به جبهه های نبرد و فلسفه انتخاب نام سجاد برای فرزندش، مبارزه با ظلم و ستم، دفاع از مظلوم، حمایت از ولایت فقیه و اطاعت از آن و... توصیه و تاکیدهای فراوان داشته و پس از ماهها جنگیدن بی امان سرانجام در 9 /1/ 1367 در عملیات والفجر 10 پس از وارده کردن صدمات سهمگین به دشمن بعثی عراق به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش تا 2 سال و نیم بر بلندای بانی بنوک باقی ماند، و در مهر ماه 69 پس از تشیع با شکوه در مزار شهدای لنگرود و در کنار همرزمانش بخاک سپرده شد.

آنچه پیش روی شماست دل نوشته ای از لحظه وداع دختر با پدرش در آخرین دیدارشان است:

راستی آن روز یادت هست؟ آخرین روزی که از کنارم می رفتی؟ روزی که توان جدا شدن از همدیگر را نداشتیم؟ گویی نیرویی قلبهامان را به هم گره زده بود. نمی دانم آن روز حال عجیبی داشتم گرچه کوچک بودم اما هنوز آن بی قراری ها یادم هست. هنوز هم اشک های ملتمسانه و کودکانه ام را به یاد دارم، هنوز هم غربت رفتنت به خاطرم مانده است.

چه سخت بود آن لحظات، و چه سنگین می گذشت آن دقایق آخر.
براستی مرا توان جدا شدن از آغوشت نبود، گویی کسی برای همیشه گرمای آغوشت را از من گرفت و تا ابد شنیدن صدای قلب تو را از من دریغ می کند.
انگار تمام وجودم را از من جدا می کنند، نمی دانم شاید می دانستم که آخرین بار خواهد بود که نازهای شیرینم را خریدارخواهی بود؟ به چشمانت که می نگریستم گویی با من سخن می گفتند و آنها نیز توان جدایی نداشتند.

در چشمان تو اشک موج می زد و عاقبت این اشک ها بغض نشکفته ام را شکوفا نمودند. هر قطره اشکی که می ریختم دردی بر غربتم می افزود.

من و تو چشم در چشمان هم و در آغوش هم می گریستیم، درون هر دویمان غوغایی بود، و مادر فقط نگاهمان می کرد و بغض در گلویش را به سختی فرو می برد، آغوش می گشود که دوباره برگردم اما مگر می شد، ولی تو باید می رفتی تا چگونه رفتن را به همگان بیاموزی، باید می رفتی چرا که فرشتگان مهیای آمدنت شده بودند بالاخره مرا به سختی از آغوشت جدا ساختی به مادر سپردی. گویی روحم را از کالبدم جدا می کردی!

راستی یادت هست به مادر گفتی خداحافظ می روم اما انتظار نداشته باش که برگردم و پشتم را نگاه کنم زیرا اشکهایش اراده ام را سست و پاهایم را بی رمق خواهد کرد، تو می رفتی و من تا ته کوچه رفتنت را می نگریستم و اشک از چشمانم آرام آرام بر گونه های کوچکم می ریخت، گویی تمام وجودم را با خود می بردی، انگار تمام آرزوهایم به پایان رسیده است.
خود را سخت به سینه مادر می فشردم تا شاید دردم التیام یابد و تو لحظه به لحظه از من دور ودورتر می شدی و من لحظه به لحظه به غربت و تنهایی نزدیک و نزدیکتر، آنقدر دور شدی که انتهای کوچه دیگر ندیدمت و یک بار هم برنگشتی. وقتی رفتنت را باور کردم گویی این ابیات را در وجودم زمزمه می کرد:

می گفت شبی به خانه برمی گردم با سبز ترین نشانه بر میگردم
می گفت، ولی دلم گواهی می داد یک روز به روی شانه بر میگردد

رفتی و تو را برای همیشه به خدا سپردم نازنین.

آرام باش، نگران نباش؛ من دیگر به تنهایی خو گرفته ام. من هم دیگر با شادی های کودکانه وداع کرده ام و بهار آرزوها را به فراموشی سپرده‌ام.

آسوده باش و با فرشتگان مهربانی کن، من از خدا برایت شادی و آرامش روح را می طلبم.

*دخترت سوده. سال ۱۳۷۸