نمی دونم مشکلم چیه و باید چیکار کنم؟
ارسال شده توسط mrdsevgdrr در سهشنبه, ۱۳۹۷/۰۸/۲۹ - ۲۱:۵۳اصلا نمیدونم باید چطور بگم مشکلمو ...
بهتره بگم مشکلات .
اول از همه یه تشکر از شما که بدون چشمداشت به مردم کمک میکنین .
من یه نوجوون هستم که امسال کنکور دارم و در آستانه 18 سالگی هستم.
توی شهرمون مشاور و روانشناسی نیست که بتونه مشکلمو حل کنه از لحاظ مالی و وقت هم فعلا اصلا نمیتونم برم یه شهر دیگه پیش درمانگیر .
من از بچگی یه سری مشکلات داشتم و ریشه ای بود ولی خب متوجه نبودم . رسیدم که به بلوغ همه چی شروع شد . علایم و مشکلات اونقدر زیاده که نمیدونم وسواسه افسردگیه اضطرابه اختلالشخصیتیه یا چی . به هر حل از اول هر چی به ذهنم میاد رو از دوران بچگی میگم . من از بچگی یه آدم عجول و پر استرس بودم . همیشه نگران اینکه نکنه دیر به مدرسه برسم و همیشه استرس این جور چیزا رو داشتم .
تو زمان کودکستان اولین روز پدرم دیر اومد دنبالم و این باعث شد یه ترسی تو من ایجاد بشه و هر روز تو کودکستان گریه میکردم و همه رو اذیت میکردم با سرویس رفت و آمد نمیکردم و همش گریه میکردم و حس خوبی تو کودکستان نداشتم . همیشه سر درس و اینا استرس و ترس داشتم . یه نوع هایی هم وسواس داشتم توی زندگیم که از نوعی به نوع دیگه منتقل میشد ولی شدید نبود . مثلا یه زمانی روی مرتب بودن لباسا خیلی حساسیت داشتم . مادرم از زمانی که بچه بودم مریض بودن و بدتر شدن هر سال و همین باعث شده خیلی چیزا برام عقده شه .
یه مشکل دیگه هم که داشتم این بود که از بچگی دور خودم میچرخیدم و هی خیالپردازی میکردم که مثلا صاحب یه کشتی بزرگم و اینجور چیزا . دایم دست و پامو تکون میدادم و بی قرار بودم . اگر هم از بیش فعالی باشه کسی اینو تو من تشخیص نداده و اصلا هم بی ادبی و اینا نداشتم . تو دوران ابتدایی هم بچه خیلی حساسی بودم همیشه ضعیف بودم و با کوچیک ترین چیزی هم گریم میگرفت .
سال ششم که شد وارد مدرسه تیزهوشان شدم . سال هفتم گذشت با خوبی سال هشتم که شد من با افراد چند سال بزرگتر از خودم دوست شدم و باعث شد خیلی بزرگتر از سن خودم بدونم و زندگی کنم اوایل فکر میکردم خوبه ولی بعد متوجه شدم چقدر بده . از همون اواخر هفتم یه سری کمبود های عاطفی باعث شد حس دوست داشتن شدیدی به چن تا از افرادی که تو مدرسه بودن تو من ایجاد بشه . نه تنها نتونستم باهاشون دوست بشم بلکه یه جور رفتارایی نشون دادم از خودم که آبروی خودم رفت و کلی حاشیه برام ایجاد شد . با اینکه کلی شرایط سخت بود و از لحاظ درسی افت کرده بودم و به دلیل بلوغ تحت فشار های جسمی و روحی بودم ولی باز همون زمانا بهترین دوران زندگیم بود .
دوران راهنمایی که تموم شد و وارد دبیرستان شدم اوضاع فرق کرد . من دنبال موفقیت بودم توی درس به همین دلیل اونهمه حاشیه ورفاقت و فضای مجازی رو کنار گذاشتم و کم کم رفتم تو لاک درس و انزوا . همون سال داداشم از ایران رفت اونیکی داداشمم بهدلیل بچه دار شدن و اینا سرش مشغول شد و وضعیت بیماری مادرم هم شدید تر شد و از طرفی فشار درس وسخت گیری های خودم نسبت به خودم باعث شد شدیدا افسرده بشم و آروم . دیگه خبری از بیش فعالی نبود . دیگه علاقم به همون چند نفری که بیان کردم از بین رفت و اون سال خیلی بد گذشت . سال بعدیش اوضاع یکم بهتر شد از لحاظ روحی ولی همچنان اون روحیه سخت گیر من مونده بود . کمالگرایی و وسواس فکری شدیدی پیداکرده بودم . هی عهد میبستم هی میشکستم هی کاغذ مینوشتم دفتر بمیداشتم واسه تغییر بعد کمالگرایی و وسواس باعث میشد پارشون کنم و هی همینجوری .
خلاصه اوضاع همینطوری پیش رفت تا استرس شدید هم به همه اینا اضافه شد . از طرفی وسواس ها و شکل های بی مورد مثلا اینکه میخوام چه رشته دانشگاهی انتخاب کنم وارد ذهنم میشدن و هی بیشتر میشدن و منو تا مرز جنون میبردن . تا بهشون جواب نمیدادم و خودمو آروم نمیکردم نمیتونستم بیخایل بشم . همه اینا باعث شد رفته رفته از خدا فاصله بگیرم ، زندگیم بی مفهوم تر شه و من بی اعتماد به نفس تر شدم .الان چند ساله کارم هی نوشتن و پاره کردن و عهد شکستنه . هی هر روز دوباره شروع کردننه . هسفکرای وسواسی که مثلاامروز اینقدر درس میخونم و هی فکر به اینا که آخرشم باعث میشه نتونم درس بخونم .وسواس و کمالگرایی و استرس شدید و کابوس های شبانه و ضربان تند قلب و دایما نگران بودن و بیش فعالی و بی قراری و همه و همه توصیف اوضاع و احوال منهه . ترس از آینده و وسواس هایی مثل انتخاب رشته آینده کا کاملا بی مورده چون هنوز به اونجانرسیدم .
همه این کمالگرایی ها و فکر به درس و اینا باعث شد تا نتونم درس بخونم و هی وقت تلف کردم . الانم هر روز از هدفای بزرگم دورتر میشم و ترس از آیندم بیشتر و بیشتر میشه .
نمیدونم چمه؟ نمیدونم اسم بیماریم دقیقا چیه؟
نمیدونم چیکار کنم توی این شرایط؟
حس میکنم تنهام و این مغز کوچیکم داره دیوونم میکنه .
هر روز اونقدر فکر میکنم که آرزومیکنم بمیرم و فقط یک لحظه از دست این فکرا خلاص شم .
لطفا کمکم کنید.
هر شب سایتو چک میکنم و به سوالا پاسخ میدم .
اگر یه مدت طولانی وقت بذارید و کمک کنید تا کم کم مشکلاتمو حل کنم خیلی ممنون میشم .
اجرتون با خدا
یا علی