دوست داشتن
شبهه محشور شدن با مشتهیات
ارسال شده توسط غریبه آشنا در یکشنبه, ۱۳۹۴/۱۲/۰۲ - ۱۰:۳۱باسلام
بر اساس این روایت معروف که هرکسی با آنچه که دوست دارد محشور میگردد، معذب بودن در آخرت چه وجهی دارد؟
چراکه هرکسی به آنچه که دوست داشته مشغول میشود
عذاب وجدان دارم چون فکر می کنم گناهکارم
ارسال شده توسط مدیر ارجاع سوالات در چهارشنبه, ۱۳۹۳/۰۴/۱۱ - ۱۴:۴۵با نام و یاد دوست
عرض سلام و ادب
این سوال ، سوال یکی از کاربران سایت هست که طرح آن با ایدی و مشخصات خودشون ممکن نبود
لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:
سلام
من دختری 21 ساله و دانشجو هستم
در سن 15 سالگی با دختری که از من بزرگ تر بود دوست شدم در واقع دوستی من با اون دختر از علاقه ی زیادی بود
خیلی بهش علاقه داشتم و رفته رفته بهش وابسته شدم در حدی که دوری از اون برای من خیلی سخت شده بود اما همیشه با هم مشکل داشتیم چون با وجود اختلاف سنیمون نمیتونستیم خوب همدیگرو درک کنیم و از اون جایی که خیلی دوسش داشتم معمولا کوتاه میومدم که از دستش ندم
رابطه ام با اون خیلی زیاد شده بود از من انتظارات مختلفی داشت به عنوان یک دوست که البته در توان سن من نبود
دوستیمون چند سالی ادامه پیدا کرد که البته من رفته رفته سرد شدم و دیگه علاقه ی قبل رو بهش نداشتم و ندارم و ارتباطم به هر دو ماه یک بار رسید اون هم در حد مکالمه تلفنی یا پیامک
در اون دوره به دلیل احساساتی که داشتم خیلی بهش ابراز محبت میکردم خیلی دوست داشتم بغلش کنم و ببوسمش و در دلم احساس خیلی خوبی داشتم در حالی که نسبت به بقیه دوستانم اصلا این طوری نبودم حتی یک بار یادم میاد که لبش رو بوسیدم البته بدون احساس لذت خیلی فوری و بی منظور.
بعد از این همه مدتی که گذشت از یک ماه پیش به دلیل پیشنهاد چند خواستگار ناگهان فکرم به سمت این دوستم منحرف شد و علاقه ام بهش و نحوه ی ابراز علاقه ام یادم اومد و احساس کردم من گناهکارم یک ماهه که زندگیم خراب شده به خاطر این فکر خیلی تحقیق کردم و فهمیدم در صورت وجود لذت جنسی حرامه و گناه داره..میدونم که من تمایل جنسی نداشتم ولی هیچ وقت دوست نداشتم دوستم ازدواج کنه و از من جدا شه..اما حالا یاد اون لحظات میفتم نمیتونم درک کنم که گناه کردم یا نه؟
خیلی دارم اذیت میشم وقتی خودم رو قانع میکنم که من گناهی نکردم دوباره فکر میاد سراغم
و گاهی با خودم میگم من ازش دور شدم دلش رو شکستم موقعی که بهش علاقه داشتم پیشش بودم و حالا که برام مهم نیست دیگه ازش جدا شدم به هر حال من گناهکارم..
لطفا کمکم گنید ایا رابطه ی من با اون گناه بوده؟ ابراز محبتم چطور؟ حسی که در حال ابراز محبتم داشتم همون تمایل جنسی بوده؟ جدایی ازش چطور؟
با این فکر ناگهان از اون حالت پاکی و آرامش در اومدم و با خودم میگم من اون ادم پاک و دوست داشتنی و آرومی که همه فکر میکردن نیستم و این خیلی عذابم میده..
با تشکر
در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol:
دوستان متاهل لطفا راهنمایی کنند: رابطه دوستانه یک دختر مجرد با خانمی متاهل!
ارسال شده توسط عاشق آقا در پنجشنبه, ۱۳۹۲/۰۸/۰۲ - ۱۹:۰۷سلام. یه راهنمایی از کارشناس محترم و دوستان متاهل یا مجرد میخواستم.
من یه دوستی دارم که متاهله و رابطمون با هم خیلی صمیمانه اس. طوری که بیشتر موقعا روزی چند بار به هم پیام میدیم، به هم ابراز محبت می کنیم، اگه برای یکی مون ناراحتی پیش بیاد اون یکی بیشتر غصه شو می خوره، اگه یه مشکلی برا یکی مون پیش بیاد هر کاری از دستمون بربیاد برای حلش انجام میدیم. شاید از دوتا خواهر به هم نزدیک تریم.خلاصه خیلی همدیگرو دوست داریم.
اینا رو گفتم که بگم اینجور رابطه ی دوستانه برای یه آدم مجرد برام منطقی تره تا یه آدم متاهل. چون یکی از همکلاسی های متاهلم هم می گفت یه دوستی داشت که تا قبل از ازدواجش تو سر و کله هم دیگه هم میزدن اما الان کمتر با هم رابطه دارن و علتش هم اینه که یه عشق بزرگتر وارد زندگیش شده. من نگرانم که این رابطه ی صمیمی و نزدیک من با دوستم براش خدای نکرده مشکل ساز بشه و توقعشو از شوهرش بالا ببره یا علاقه شو نسبت به شوهرش کم کنه و خدای نکرده یه روزی ناخواسته بشم دو به هم زن بین اونا.
اینم بگم که دوستم شوهرشو دوست داره اما نمی دونم تا چه حد؟ می ترسم اینو بگم اما واقعا نمی دونم من و بیشتر دوست داره یا شوهرشو. بعضی موقع ها واقعا شک می کنم. چون یه رفتارایی هم از شوهرش دیده که ناراحتش کرده. مثلا دوستم می گفت شوهرش خیلی نسبت به حجابش حساسه با اینکه دوستم حجابش خیلی کامله و چادرشو از رو ابروهاش می ذاره اما یه بار که چادرش از دستش درمیره شوهرش با اوقات تلخی بهش تذکر می ده. خب هر کی باشه ناراحت میشه. البته دوستم از شوهرش گلگی نمی کردا بیشتر از دست خودش ناراحت بود که حواسشو جمع نکرده بود. یا توی دوران نامزدی هم خیلی اوقات تلخی براش پیش اومده بود که دیگه اواخرش دوستم نسبت به آینده زندگیش نگران شده بود. حالا شکر خدا ازدواج کردند و زندگی خوبی دارن اما هر چی باشه خاطره ها از ذهن به این زودی پاک نمیشه.
حالا سوال من اینه که این رابه ی خیلی دوستاه ی من با دوستم درسته یا نه؟ اگه کار من اشتباهه رفتارمو چجوری اصلاح کنم که اونم ناراحت نشه؟ اگه کار اون اشتباهه چجوری اونو متوجه اشباهش بکنم که ناراحت هم نشه؟ نمی دونم درست تونستم مشکلمو بگم یا نه. نمیدونم چیکار کنم. کمکم کنید.
چرا عوض شد؟ یعنی همش ادعا بود ؟
ارسال شده توسط تا ساحل آرامش در پنجشنبه, ۱۳۹۲/۰۱/۱۵ - ۱۳:۱۷
با سلام و احترام
یکی از دوستان از بنده خواستند این تاپیک رو ایجاد کنم و مشکل ایشون رو مطرح کنم .
« از طریق مهمونی یکی از اشنایان ،اولین بار بود که همدیگرو میدیدیم و خانوادها یه اشنایی مختصری از هم پیدا کردن پسره ،پسر بدی نبود اما نسبت به خانواده من که تقریبا مقید هستن،ازادتر محسوب میشد
بعد اون اشنایی "از طریق یه واسطه شنیدم" پسره چون میدونسته تیپش به خوانوادم و خودم نمیخوره تغییر کرد شروع کرد نماز خوندن و روزه گرفتن دوستاش میگفتن که دیگه مثل قبل همش با رفیقا نمیپره شروع کرده درس خوندن و به فکر کار افتاده حتی بعدها که از طریق اون واسطه فهمید من قلیون دوس ندارم کنار گذاشت و این رفتارها ادامه پیدا کرد تقریبا همه خونواده پسره میدونستن که منو میخواست (من 22 سالم هست و پسره 5 سال از من بزرگتره ولی چون دیرتر درس خوندنو شرو کرد هنوز یکسال مونده تا درسش تموم شه)
بعد رفتاراش تو جمع نمود پیدا کرده بود ک تمام توجهش سمت منه و حتی اشنایان دورترشون متوجه این مساله شدند تا اینکه اومد و به خودم گفت که من برای رسیدن به تو ختم قران نذر کردم میخوام نصفشو تو بخونی و نصفشو من!و بعد اینکه خدا حاجتم رو داد برای اولین بار میخوام با تو برم مشهد و اونجا چیزی قربونی کنیم(این رفتارا اولین بار ازش دیده میشد حتی منم تا این حد مذهبی نیستم)
بود که مادر پسره بهش پیشنهاد کرد که بریم با خانواده دختر صحبت کنیم حالا بعد از اینکه درسِت تموم شد مقدمات اشنایی بیشتر و عقد رو اماده میکنیم ولی خودش قبول نکرد و گفت نمیخوام نه بشنوم اجازه بده درس و کارم جور شه بعد بریم صحبتشو بندازیم
تو این مدت بود که پسره شنید من درسم تموم شده و برام خواستگار میاد که یکیشون پسر عموم بود که رفت پیش مادرش و ازش خواست که بیان صحبت کنن ولی با یک دانشجویی که کار نمیکرد و مشکلات زیادی برای خواهره بوجود اومده بود،دقیقا بر عکس شد!!و حالا مادره که دخترشو دیده بود چشش ترسید و قبول نکرد تا قبل این یکسالی که درس پسره تموم میشه و باید بره دنبال کار و سربازی،بیاد جلو!
4 ماه پسره با مادرش صحبت میکرد و تلاش میکرد که قانعش کنه ولی نشد
اومد و در کمال ناباوری بهم گفت مادرم راست میگه ! اما من بهش گفتم اگر همدیگرو دوس داریم همیچ کدوم از اینا مانع نمیشن ولی اون گفت :ن! مشکل منم!تو مثل میوه رسیده هستی ولی من هنوز کالم
بعد من از ناارحتیم خوردش کردم گفتم پس همه کارات دروغه !تو میتونستی مادرت راضی کنی ولی خیلی سست و بچه ای !اون همش ساکت بود فقط گفتش واقعا متاسفم که فکر میکنی دروغ بود
بعد به واسطهه گفته بود که من رفتار اشتباه زیاد کردم به همین خاطر دیگه دوسم نداره
بعد از اون من تا یه مدتی خیلی حالم بد بود مادرم که دید این طور شده زنگ زد به مادر پسره گفت که شما چرا به پسرت اجازه دادی ببره و بدوزه و حالا این طور کنه من دخترمو نمیدم و شما بزرگترش بودی باید جلوشو میگرفتی و...مامانم از ناراحتی من با مادرش بد حرف زد و مادره پسره هم کم نزاشت و با پرویی تمام حرف زد پسره هم بدش اومده بود و به واسطه گفته بود که دیگه دوسش ندارم به خانوادم توهین کرد و بچه بازی کرده و این حرفا که واسطه بهم گفت اینا بهونشه
اونکه همه جا سبز میشد تا منو ببینه دیگه طوری شده بود که انگار منو نمیشناخت من که باورم نمیشد بتونه انقد عوض بشه ولی به همون واسطه گفته بود:: من اون دختره رو خیلی دوس داشتم ولی حالا دیگه اصلا!الان نه ولی بعدها ممکنه به دختره دیگه ای فکر کنم::
حالا من بدبین شدم واقعا موندم که چی شد؟!این چرا عوض شد؟دیگه باورم نمیشه کسی بیاد که اینقدر دوسم داشته باشه واسطه میگه من باهاش حرف زدم اون فراموشت کرده ولی من ته دلم میگه اینا همش حرفه مگه میشه؟!
==
من فکر میکنم ایشون راه حل دیگه ای نداشته
از یه طرف میبینه تا بخواد درسش تموم شه و بره سربازی و کار پیدا کنه در بهترین حالت 4 سال طول میکشه و بعد اون تازه باید بشینیم با هم صحبت کنیم ببینیم بدرد هم میخوریم یا نه!اصلا ازمایش خون اجازه ازدواجو به ما میده یا نه و...
حالا اگر به هر دلیل بعد 4 سال قسمت هم نبودیم،ممکنه فرصتهای خوبی مثل الان سراغم نیان و این شد که ایشون تسلیم شدند
چون نه میتوند خانواده را راضی کنن تا بیان جلو و نه میتونن منو به خاطرشون 4 سال نگه دارن
و این بود که من تصمیم گرفتم بهشون بگم :هیچ کدوم از اینا مانع ما نمیشن چون ما همدیگرو دوس داریم
نمیدونم از شنیدن این جمله اون موقع خوشحال شد و یا ناراحت بابت اینکه نتونسته منظورشو برسونه و من امیدوارم هنوز! »
« مهمترین قواعد دوست داشتن »
ارسال شده توسط فرزانه در دوشنبه, ۱۳۸۹/۰۹/۱۵ - ۱۲:۳۱سلام
زندگی زوجین مانند یك بازی است كه مهره های آن دائم در حال جابه جایی هستند. در بهترین حالت آن دو نفر مانند چراغ مه شكن هستند و راه یكدیگر را روشن می كنند. همچنین نقاط ضعف هم را آشكار می كنند كه موجب رشد دو طرف و پایداری علاقه می شود اما این تعادل را چگونه می توان حفظ كرد؟ خیلی ساده و با رعایت قواعد بازی می توان این كار را انجام داد.
مهمترین قواعد دوست داشتن به قرار زیر است:
هنگام صحبت با همسر خود توجه داشته باشید كه زمان و مكان صحیحی را انتخاب كرده اید. نباید با طعنه یا خشونت صحبت كرد. احساسات خود را هنگام گفتگوهای منطقی زیاد به بازی نگیرید. از گله كردن بپرهیزید. به یك توافق برسید. تشویق و تحسین در زندگی های موفق نقش بسیار مهمی برعهده دارند
آیا دین غیر از عشق چیز دیگری است؟
ارسال شده توسط سادات در جمعه, ۱۳۹۱/۰۷/۱۴ - ۱۳:۰۱
راوى از امام صادق عليه السلام معناى دين را مىپرسد.
دين يعنى چه؟
صد و بيست و چهار هزار پيامبر آمدند و فرهنگى به نام فرهنگ خدا ارائه دادند، اين چيست؟
امام باقر عليه السلام مىفرمايد:
» هل الدين الا الحب «
شما در تمام موارد دين دقت كنيد، ببينيد دين به جز عشق و محبت چيز ديگرى هم هست؟ شما هر حلال و حرامى را كه در قرآن مىبينيد بر اساس عشق و محبت است حرام است براى چه؟ براى اينكه دوستت دارم، عاشقت هستم، نمىخواهم ضرر عقلى و ضرر جسمى و ضرر روانى بكنى.
تمام آنچه بر تو حرام كردم يا جدى ضرر انديشهاى دارد يا ضرر روانى دارد يا ضرر جسمى دارد يا دو تا ضرر دارد، يا سه تا ضرر دارد، يا همهاش ضرر است، براى همه شئون حيات مواردش هم روشن است، حالا من يك موردش را مىگويم كه هنوزم هست.
من به تو مىگويم حرام است، براى اينكه دوستت دارم، نمىخواهم ضرر كنى، چه كار كنم؟
شما با تمام وجود بگو: خدايا! من را دوست نداشته باش،
مىگويد: من از عشقم به تو دست برنمىدارم. دوست داشتن بر اساس عشق است، سينه پرشير مادر بر اساس عشق است، پدر و مادر را عاشق تو قراردادم بر اساس عشق است.
ابليس شبى رفت به بالين جوانى
آراسته با شكل مهيبى سر و بر را
گفتا كه منم مرگ اگر خواهى زنهار
بايد بگزينى تو يكى زين سه خطر را
يا آن پدر پير خودت را بكشى زار
يا بشكنى از خواهر خود سينه و سر را
يا خود ز مى ناب كشى يك دو سه ساغر
تا آنكه بپوشم ز هلاك تو نظر را
لرزيد از اين بيم جوان برخود و جا داشت
كز مرگ فتد لرزه به تن ضيغم نر را
گفتا پدر و خواهر من هر دو عزيزند
هرگز نكنم ترك ادب اين دو نفر را
لكن چو به مىدفع شر توان كرد
مىنوشم و با وى بكنم چاره شر را
جامى دو بنوشيد چو شد خيره زمستى
هم خواهر خود را زد و هم كشت پدر را
erfan.ir
چطور مادر و خانواده شو راضی کنیم؟
ارسال شده توسط hasti.m در یکشنبه, ۱۳۹۱/۰۲/۳۱ - ۱۷:۵۱امیدوارم بتونید بهم کمک کنید
داشتانش طولانیه اما من خلاصش می کنم تا زیاد وقت تون رو نگیرم. من قبول دارم اولش رو اشتباه رفتیم اما لاان به راه حل نیاز دارم تا نصیحت و دعوا.:Ghamgin::Ghamgin::Ghamgin:
با پسری در دانشگاه اشنا شدم خداییش از حق نگذریم برا اولین بار تو زندگیم یه انتخاب منطقی کردم پسر واقعا نجیب و با ایمان و نماز خون و با حیا و باوقاری بود. پا پیش گذاشت و با اصرارش قبول کردم بیشتر بشناسمش و از اول نیت هر دومون ازدواج بود. سه ماه باهاش اشنا شدم و از خانوادشو و غیره. بعدش تصمیم گرفت با خانوادش درمیون بذاره و این کارم کرد خانوادش همه چیز منو پسندیدن به جز اینکه تک دختر نیستم و شد دلیل مخالفتو دعوا تو خانوادش تقریبا ده ماهی گذشته و ما دوتا هرکار کردیم نتونستیم با وجود دوری از هم و ندیدن همدیگرو فراموش کنیم نه من تونستم به خواستگارام فکر کنم و نه اون به خواستگاری بره اما به قول خودش دیگه نمی تونه از پس خانوادش بربیاد. کمکم کنید که چطور می شه مادر و خانوادشو راضی کرد.
ما نیت بد نداشتیم از اولم نیت ازدواج و شناخت بود نه دوستی و هوس. ما از دو استان متفاوت هستیم من یزدی و اون اهل قم اما اصالتا یزدی.
من هرچی بخوام ماجرا توضیح بدم باز برا دیگران ایجاد سوال می کنه اما خداییش از حق نگذریم سعی شو کرده شاید الان بخاطر بحث هایی که بخاطر من داشته دلایلشون هم بیشتر شده. تنها امید من یه ایه قران هست که تو اوج دلشکستگیم به خدا پناه اوردمو قران رو باز کردم ایه 89 سوره یونس. من صبر میکنم چون حتی امتحان کردم و به یه خواستگارم فرصت دادم بتونه تو دلم جا باز کنه اما اوضا بدتر شد. بعدش فهمیدم نمی تونم بعد یک سال هنوز جاشو به کس دیگه ای بدم . دیگران با اینکه بعضی شرایط خوب را دارن اما حتی حاضر به فکر کردن هم نشدم. واقعا دیگه نمی دونم چکار باید کرد...
لطفا راهنماییم کنید...:Sham:
چرا خدا بعضی ها رو بیشتر از بعضی ها دوست داره !!!
ارسال شده توسط سرود کیهانی در سهشنبه, ۱۳۹۱/۰۱/۰۸ - ۱۷:۳۵سلام .
ما تو قرآن جاهای زیادی داریم که خدا میگه گروههای بخصوصی رو دوست داره
خداوند نیکوکاران رو دوست داره .
خداوند توبه کنندگان رو دوست داره .
کسایی به خدا نزدیک تر هستند که بیشتر تقوی میورزن .
ولی بعضی چیزها رو هم میبینم .
مثلا میبینم که خدا بعضی ها رو بیشتر از بعضی دیگه دوست داره بدون اینکه قیامت رسیده باشه و زمان نعمت رسیده باشه .
مثلا :
1-بعضی از علمای ما میشن مثله ایت الله بهجت یا مرحوم قاضی یا ... و بعضی ها با اینکه واقعا اون ها هم رعایت میکنن به اون مقام ها نمیرسن .
2- بعضی موقع ها بعضی آدما رو میبینم که به نظر من نعوذ بالله مقامشون از پیامبر ها هم بالاتر هست مثلا میدونیم که زمانی که حضرت یوسف پدر خودش رو دید از اسب پایین نیومد در حالیکه یه آدم معمولی ( ونه معصوم ) اینو رعایت میکنه . چرا حضرت یوسف پیامبر شد .
3- یا مثلا حضرت موسی قبل از پیامبریشون مرتکب قتل شدند . چرا ایشون پیامبر شدند .
3- آیا مثلا اگر من خیلی خیلی خیلی رعایت کنم میتونم به مقام حضرت علی برسم . میتونم مقامم از ایشون بالاتر بره !!!
4- تو اون دنیا بهشت چجوریه !!! اگر آدما هر چی بخوان بهشون بدن که نمیشه !!! چون ممکن هست این خواسته ها تو تعارض قرار بگیره . اون موقع خدا خواسته کی رو اجابت میکنه !!!
5- تو اوون دنیا بهشت چند طبقه هست . من شنیدم مثلا بعضی از نعمت ها رو فقط به بعضی از آدما میدن چرا !!!
6-آیا تو اون دنیا هم رشد کردن داریم !!! یا همه تو همون سطحی که تو دنیا بهش رسیدن میمونن !!! یا تو بهشت ما رشد میکنیم !!!
7- یا خدا به بعضی ها لیاقت شهادت رو میده و به بعضی های دیگه نه !!! با اینکه ممکنه اونا بیشتر هم رعایت کرده باشن !!!
8- چرا !!!