زندگی نامه

آشنایی با سرداران وفرماندهان شهید استان گیلان

انجمن: 

[=arial, helvetica, sans-serif]سردار شهید حاج حسین املاکی

[/]

[=arial, helvetica, sans-serif]سخنان مقام معظم رهبری در[=arial, helvetica, sans-serif] بین جوانان استان گیلان :
[/]
"شهید املاکی شما ؛ (جانشین لشکر قدس گیلان) ، که توی میدان جنگ شیمیایی زدند و خودش هم آنجا در معرض شیمیایی بود.

بسیجی بغلدستش ماسک نداشت ، شهید املاکی ماسک خودش را برداشت بست به صورت بسیجی همراهش ! ، قهرمان یعنی این !

، البته هر دو شهید شدند. هم املاکی شهید شد و هم آن بسیجی شهید شد اما این قهرمانی مانند اینها که از بین نمی روند. زنده اند ،

هم پیش خدا زنده اند ، هم دردل ما زنده اند و هم در فضای زندگی و ذهنیت ما زنده اند".

[/]

[=arial, helvetica, sans-serif] فرمانده شهیدی که ماسک محافظت شیمیایی خود را به یک سرباز داد !

[/]

[=arial, helvetica, sans-serif]فرمانده شهید حسين املاکی خوشتمی ، فرزند رحمت الله ، در روستای «کولاک محله»، از توابع شهرستان لنگرود در استان گیلان

به دنيا آمد. تولد او با ايام عاشورای حسينی مصادف بود پس نامش را «حسين» نهادند.

حسین چهارمین فرزند خانواده بود. در کودکی جهت فراگيری قرآن کريم به مکتب خانه رفت و خواندن قرآن را فراگرفت.

تحصيلات ابتدائی را در دبستان مصباح کومله به اتمام رسانيد. در همان کودکی فردی پر تلاش و کوشا بود و تحصيلات

دوره راهنمايی را در مدرسه دکتر معين آغاز کرد. در کنار تحصيل در امور کشاورزی به خانواده کمک می کرد.

[/]

[=arial, helvetica, sans-serif] پدرش در مورد خصوصيات اخلاقی وی در نوجوانی چنين می گويد : «پسری آرام بود و آزارش به کسی نمی رسيد. درعين حال

درس خوان و با انضباط بود و برای انجام فرائض يوميه به مسجد می رفت.» دوران متوسطه را در دبيرستان خدمات بهداشت لنگرود

مشغول به تحصيل شد. در سال های آخر دبيرستان با اهداف انقلابی امام آشنا شد و مبارزات مخفی با رژيم پهلوی را آغاز کرد و در

اوايل نهضت فعالانه در تظاهرات و راهپيمايي ها شرکت می جست.

[/]

[=arial, helvetica, sans-serif] بعد از پيروزی انقلاب در مبارزه با ضد انقلاب و اشرار داخلی فعاليت چشمگيری داشت. بعد از اخذ ديپلم در20/6/1359 به

عضويت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی لنگرود درآمد و به عنوان مسئول اکيپ مشغول خدمت شد. مدتی مسئول تربيت بدنی

سپاه لنگرود بود. چند روز پس از آغاز جنگ تحميلی در شهريور 1359 به همراه اولين نيروهای اعزامی استان گيلان به سوی

جبهه شتافت و در سرحدات مرزی قصر شيرين و سر پل ذهاب مستقر گرديد. از 28 خرداد 1360 لغايت 18 شهريور

1360 نيز به عنوان مامور رسمی سپاه در تيپ کربلا مشغول به خدمت شد. در سال 1361 در عمليات رمضان حضور يافت

و بعد از آن عمليات به همراه هفت نفر از همرزمان لنگرودی خود وارد اطلاعات-عمليات تيپ کربلا شد و بعد از يک دوره

آموزش فشرده مقدماتی جهت شناسايی به خط مقدم اعزام شدند.

[/]

[=arial, helvetica, sans-serif] سيروس اکبری-يکی ازدوستان حسين- می گويد: «او بسيار متعبد بود و من بارها او را در نماز شب ديده بودم.» همرزم ديگرش

عباس صيغلی پور در اين باره می گويد: «در امور مذهبی وانجام فرائض بسيار مخلص بود و به لحاظ حساسيت کار اطلاعات ،

بچه ها زياد متوسل به ائمه اطهار می شدند و هر شب بعد از نماز مغرب و عشا مراسم دعا برگزار می کردند و ايشان نيز مرتب

شرکت می کرد.» پدر حسين نيز می گويد: «همه شيفته اخلاق او بودند ، جذابيت خاصی داشت ، نهايت عطوفت و مهربانی در

ايشان بود.» املاکی ، در مدت حضور در جبهه در عملیات های متعدد از جمله «ثامن الائمه» ، «فتح المبين» ، «بيت المقدّس»

، «رمضان» و «محرم» شرکت داشت. در سال 1361 تصميم به ازدواج گرفت و مراسم عقد وازدوا ج او باخانم زهرا محرمی

، بسيار ساده و مختصر ، در مسجد محله بر پا شد. اما بيش از دوازده روز از ازدواج او نگذشته بود که عازم جبهه های جنگ گرديد.

[/]

[=arial, helvetica, sans-serif] در 19 آبان 1362 اولين فرزندش- مرضيه- متولد شد و او حدود پنج ماه پس از تولد دخترش موفق به ديدن او گرديد.از 14 تير 1361

تا 20 تير 1364 در لشکر کربلا حضور داشت و در بدو امر مسئول محور يکم اطلاعات-عمليات و پس از عمليات محرم مسئوليت

واحد اطلاعات-عمليات لشکر 25 کربلا را عهده دار شد. در اين مدت نيز در واحد اطلاعات ، در عملياتهای زنجيره ای «قدس 1 و 2»

نقش بسزائی داشت.

[/]

[=arial, helvetica, sans-serif] شجاعت از خصوصيات بارز او بود تا جايی که حضورش در ميان همسنگرانش موجب آرامش و اطمينان می شد. هر کس با او برخورد

می کرد تحولی در او ايجاد می شد. با وجود اينکه مسئول اطلاعات لشکر بود ولی شخصاً در ماموريتهای شناسايی خطوط دشمن شرکت

می کرد و شناسايي هايش بسيار دقيق و قابل استناد و طرح ريزی بود. در سال 1364 دومين فرزندش راضيه به دنيا آمد. برادرش

درباره چگونگی رفتار او با خانواده می گويد: «رفتارش نسبت به خانواده و همسر و فرزند بسيار محترمانه بود و کمتر عصبانی می شد.»

پدر حسين نيز می گويد: «هرگز با فرزندان خود بد رفتاری نمی کرد ، آنها را خيلی دوست می داشت و احترام می کرد و به آنها راه

و رسم زندگی را می آموخت.»

[/]

[=arial, helvetica, sans-serif]در سال 1364 به تشخيص فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب ، نيروهای مازندران و گيلان از هم جدا شدند. تيپ ويژه قدس کردستان

با ماموريت درون مرزی عليه ضد انقلاب در منطقه عمومی کردستان و آذربايجان غربی تشکيل شد و اين ماموريت به سپاه استان

گيلان واگذار گرديد. در نتيجه حسين املاکی به پيشنهاد فرماندهان سپاه از جمع ياران ديرين و صميمی خود در لشکر25 کربلا

وداع کرد و به تيپ ويژه قدس پيوست. او با تلاش بسيار نيرو های اطلاعاتی پراکنده در يگان های مختلف را جمع آوری و

واحد اطلاعات-عمليّات تيپ را سازماندهی کرد.

[/]

[=arial, helvetica, sans-serif]بعد از انجام عملیات «والفجر 8» در منطقه عمومی فاو ساير همرزمانش از جمله سرداران شهيد مهدی خوش سيرت و

حسين رضوانخواه ، وارد تيپ قدس شدند و به او پيوستند. آن ها فرماندهی گردان های پياده را عهده دار شدند و تيپ ويژه قدس

دررديف يگانهای منظم سپاه قرارگرفت و ماموريّت های آفندی برون مرزی نيز به اين تيپ محوّل گرديد. املاکی عمليات «والفجر 9»

را در منطقه سليمانيه طرح ريزی کرد. پس از مدت کوتاهی تیپ به لشکر52 قدس ارتقا يافت و عمليات «کربلای 2» را در منطقه

عمومی حاج عمران طرح ريزی و اجرا کرد. املاکی پس از انجام عمليات های «کربلای 2 و 4» در عمليّات «کربلای 5» شرکت

داشت و با حفظ سمت ، فرماندهی محور عملياتی را در جزيره باورين عهده دار بود. او اين نقش را به خوبی ايفا کرد تا جايی که

نيروهای لشکر وارد شهرک دوئيچی عراق شدند. او در اين عمليّات از ناحيه فک به شدّت مجروح شد و برای درمان در بيمارستان

توتونکاران رشت بستری گرديد. اما با اصرار فراوان از بيمارستان ترخيس شد و با همان حال به سوی مناطق جنگی رهسپار گرديد.

[/]

[=arial, helvetica, sans-serif]در سال 1365 نيز برای چندمين بار جراحت برداشت که يک بار به بيمارستان امير اعلم انتقال داده شد. در همين سال بود که

سلمان -سوميّن فرزند او- به دنيا آمد. املاکی با توجّه به شايستگی هايی که از خود نشان داده بود به عنوان فرمانده تيپ يکم لشکر قدس و

پس از مدت کوتاهی با حفظ سمت ، به قائم مقامی فرماندهی لشکر قدس گيلان منصوب گرديد. او ماموريت های آفندی را دنبال می کرد

و مستقيماً به همراه گردان های رزمی فرماندهی عمليات را به عهده داشت. با انجام موفقيّت آميز عمليّات «نصر4» ارتفاع زازيله و

شهر ماووت عراق را آزاد کردند. در اين عمليّات بر اثر اصابت ترکش از ناحيه دست راست مجروح شد ولی با همان حال در خطوط

مقدّم باقی ماند.

[/]

[=arial, helvetica, sans-serif] در اواسط سال 1366 به هنگام انجام ماموريتی به اتفاق سردار شهيد فرهاد لاهوتی –فرمانده گردان سلمان- دچار سانحه رانندگی گرديد.

در اين سانحه فرهاد لاهوتی به شهادت رسید و او در حالی که به شدت مجروح شده بود با هليکوپتر به بيمارستان منتقل گرديد و بعد از

بهبودی نسبی بار ديگر به سوی جبهه ها رهسپار شد. شانه دری و جاده سيد صادق به تصرف نيروهای خودی در آمد. درکسوت

فرماندهی لشکر در عمليّات «بيت المقّدس6» شرکت جست و بعد از آن در عمليات «والفجر10» در منطقه عمومی سيد صادق- شانه

دری حضور داشت.

[/]

[=arial, helvetica, sans-serif]با شکستن مقاومت نيروهای عراقی در 9 فروردين 1367 دشمن بعثی ، برای پيشگيری از تداوم عمليات رزمندگان اسلام ،

با انواع سلاح های شيميايی منطقه را مورد حمله قرار داد که بر اثر آن تعدادی از رزمندگان به شهادت رسيدند. در اين هنگام ، حسين

متوجه رزمنده ای شد که ماسک ضدّ شيميايی نداشت به سرعت ماسک خود را به او داد. اما خود به همراه ديگر ياران ، همچون

محمّد اصغري خواه -فرمانده گردان کميل- دکتر محمّد جيبی پور و سيّد عباس موسوی و ... پس از حدود هفتاد و پنج ماه حضور در

جبهه به شهادت رسيد.

[/]

[=arial, helvetica, sans-serif] آزادگانی که در عمليّات «والفجر10» به اسارت رفته بودند ، می گویند: «اکثر فرماندهان عراقی در برخورد اوليه به هنگام بازجويی

، از آخرين وضعيت حسين املاکی سوال می کردند و در پی کسب خبر درباره او بودند.» پيکر شهيد املاکی به زادگاهش انتقال يافت و

در آنجا به خاک سپرده شد. از وی به هنگام شهادت دو دختر به نام های مرضيه -پنج ساله- و راضيه -سه ساله- ويک پسر به نام

سلمان –دوساله- به يادگار مانده است. [/]

آیت الله خزعلی به قلم خودش....به مناسب درگذشت حضرت آیت الله خزعلی رحمت الله علیه


این جانب ابوالقاسم خزعلی به سال ۱۳۰۴ شمسی در شهرستان بروجرد دیده به جهان گشودم. تا سن نزدیک ده سالگی‌ام را در زادگاهم سپری کردم. آنگاه به همراه پدرم غلام‌رضا و مادرم ربابه و جدّم مرحوم حاج عبدالکریم و برخی دیگر از بستگان به مشهد مهاجرت کردم. بعدها بستگان ما به بروجرد برگشتند؛ ولی پدر، مادر، برادران، خواهران و بنده در مشهد ماندیم. در بروجرد که بودم به مکتب خانه سیّد جعفر شیرازی که معلّم خوبی بود، می رفتم. وقتی به مشهد آمدم در یکی از مدارس، آزمونی از من به عمل آمد و در کلاس چهارم مشغول به تحصیل شدم و تا کلاس ششم ابتدایی را در مشهد گذراندم.
سپس بعضی از کلاس های دبیرستان را شبانه خواندم. پس از اتمام دوره دبیرستان مشغول به کار شدم تا زمانی که رضاخان تبعید شد و زمینه حوزه به وجود آمد. روزی یکی از افراد خیّر که با من سر و کار داشت و در محلّ کارم بود به من گفت: فلانی! نمی خواهی طلبه بشوی؟ من مثل کسی که گمشده ای داشته باشد و یک مرتبه آن را پیدا کند، شادمان شدم و با جواب قاطع گفتم: چرا. گفت: صبح ها و شب ها مشغول به تحصیل باش و روزها مشغول به کار. کارِ من هم نوشتن فاکتورهای فروش و ثبت و ضبط اموال مغازه ای بود که لوازمِ کفش، مانند میخ، مقوّا و امثال این ها را در آنجا می فروختند.
خلاصه این که من دیدم طلبگی با روح من بهتر می سازد. از این‌رو، وارد حوزه علمیّه مشهد شدم و در مدرسه علمیّه نوّاب مشهد به تحصیل مشغول شدم و مقدّمات و ادبیّات را پیش اساتیدی چون: جناب آقای صدرزاده ـ که الاَن مقیم تهران هستند ـ ، مرحوم آقای خدایی، دامغانی و مرحوم محقّق قوچانی خواندم. همچنین جلدین لمعه، قوانین و معالم را نزد مرحوم حاج سیّد احمد یزدی تلمّذ کردم. رسائل، مکاسب و کفایه را نزد مدرّس بسیار عالی قدر، خوش بیان و دقیق مرحوم آیه اللّه هاشم قزوینی خواندم و مقداری از بحث کفایه را نیز در خدمت شیخ مجتبی قزوینی تلمّذ نمودم و نیز یک سال شب ها در درس خارج مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی که معلّم سطوح عالی بود حاضر شدم؛ ولی دیدم در مشهد اشباع نمی شوم، از این رو، بر آن شدم تا در درس حضرت آیه اللّه العظمی بروجردی۱ که در آن زمان در سراسر حوزه ها طنین افکن شده بود، شرکت کنم؛ بدین منظور، در سال ۱۳۲۴ یا ۱۳۲۵ شمسی وارد قم شدم.
زندگی ما در حدّ زندگی مستضعفان بود و با رنجی که پدرم متحمّل می شد زندگی ساده ای را می گذراندیم. در بروجرد که بودیم حتی برای تهیّه کاغذ مشکل داشتیم. معلّم ما می گفت: یک ورق حلبی بیاورید و چهار قسمت کنید یک طرف انشا، یک طرف مشق و…بنویسید. او به ما راه زندگی را یاد می‌داد. به مشهد که آمدیم در منزلی با یک اتاق، چهار پنج نفر به سر میبردیم. به همین دلیل، من به سر کار رفتم. ویژگی خاصّ پدرم این بود که وی به ولایت، اعتقادی راسخ داشت. وقتی رضاخان مجالس عزاداری را تعطیل کرد، پدرم و دوستانش مقیّد بودند در روز عاشورا، زیارت عاشورا را بخوانند. از این‌رو، به بیابان می رفتند تا کسی متعرّض آنان نشود و مرا نیز همراه خود می بردند. من هم از همان جا علاقه زیادی به زیارت عاشورا پیدا کردم و بعدها در پای منبر سیّدی والاقدر نهج‌البلاغه را یاد می گرفتم و به واسطه بیان همین سیّد والاقدر بخشهایی از نهج البلاغه را که در همان سنین کودکی فرا گرفتم، هنوز در خاطر دارم و گاه گاهی ذکر خیری از ایشان دارم. نکته ای که در اینجا قابل تذکر است این که پدر و مادرِ معتقد، در روحیّه آدمی خیلی مؤثّراند. در همین زمینه در قضیّه کشف حجاب (سال ۱۳۱۴شمسی) و قضیّه مسجد گوهر شاد، پدرم شور این معنا را داشت؛ ولی آن شب خواب سنگینی بر ایشان مسلّط شد که بیدار نشد، مقدّرات الهی این بود. صبح که از خواب بیدار شد با خبر شدیم که حادثه ای رُخ داده است. ایشان به سوی مسجد گوهر شاد حرکت کرد و مرا نیز با خود برد. وقتی به مسجد رسیدیم، دیدیم چند نفر نیمه جان افتاده اند و یک نفر هم گلوله خورده و نفسهای آخر را می کشد. با او صحبت کردم، گفت: من اهل خواجه ربیع هستم. بعد رفتیم داخل صحن نو، دیدیم در آنجا هم یکی افتاده که اهل همدان است. سپس من آمدم بالای سر آن محتضر دیدم که جان داده است. خاطره آن حادثه تلخ الاَن هنوز در جلو چشم من مجسّم است. از این‌رو، خرسندم که پدرم دارای روحیّه انقلابی بود. وی با این که در صحنههای اجتماعی انقلاب شرکت نداشت، ولی دوست می‌داشت در کارهای ماجرایی و کارهایی که علیه دولت است شرکت کند. از این‌رو، صبح که از خواب برخاست و متوجّه شد که در مسجد گوهرشاد کشتار شده، متأثر شد که چرا شب گذشته خوابش برده است.

ღ❀ღ كمترين حقي كه شهدا بر گردن اسک دینی ها دارند‬ ღ❀ღ

بسم الله الرحمن الرحیم


یادمان باشد ...
خواندن خاطرات و شناخت شهدا
شاید جرقه ای باشد برای بهتر زندگی کردن.
رفتار و زندگی شهدای ما ، جذبه های زیادی داشت ؛ اما ...
اما بهترین جای زندگی شان شهادتشان بوده.
شهدا چه زیبا رفتند!
برای همین ، حضرت امام خمینی (ره) فرمود :« شهادت هنر مردان خداست»




هر وقت یاد شهدا میشود همه یاد فرماندهان شهیدی چون همت،باکری،باقری،خرازی،صیاد،کاظمی و... می افتند که خیلی هم خوب و پسندیده است.
بیایید این بار یادی از شهیدانی کنیم که بی صدا رفتند و بی صدا برگشتند...
آنان که هیچ کس جز خانوادهاشان نامشان را نشنید و نخواهد شنید...
آنان که بی ادعا رفتند و بی جان برگشتند...
آنان که با همه رفتند و بی همه در کنجی شهید شدند...
به یاد آنان که بی نام رفتند و... گمنام برگشتند...


کمترین حقی که مردان خدا بر گردن ما دارند شناخت سیره و راه شهداست
شما هم از شهیدانتان بگویید

شهدای شهـــر و دیار خود

ما را هم به نور اين عزيزان منور كنيد

:Gol:در صورتی كه تصاویری نیز از این شهدای عزیز دارین این تاپیک رو مزین بفرمایید:Gol:


::: سید شهیدان اهل قلم:::یادمان شهید سید مرتضی آوینی ✔




ياحق زندگینامه شهید سید مرتضی آوینی از زبان خودش
من بچه شاه عبدالعظیم هستم و درخانه‌ای به دنیا آمده و بزرگ شده‌ام كه درهر سوراخش كه سر می‌كردی به یك خانواده دیگر نیز برمی‌خوردی.

اینجانب - اكنون چهل و شش سال تمام دارم. درست سی و چهار سال پیش یعنی، درسال 1336 شمسی مطابق با 1956 میلادی در كلاس ششم ابتدائی نظام قدیم مشغول درس خواندن بودم. در آن سال انگلیس و فرانسه به كمك اسرائیل شتافته و به مصر حمله كردند و بنده هم به عنوان یك پسر بچه 12-13 ساله تحت تأثیر تبلیغات آن روز كشورهای عربی یك روزی روی تخته سیاه نوشتم: خلیج عقبه از آن ملت عرب است. وقتی زنگ كلاس را زدند و همه ما بچه‌ها سر جایمان نشستیم اتفاقاً آقای مدیرمان آمد تا سری هم به كلاس ما بزند. وقتی این جمله را روی تخته سیاه دید پرسید:« این را كه نوشته؟» صدا از كسی درنیامد من هم ساكت ، اما با حالتی پریشان سر جایم نشسته بودم.

ناگهان یكی از بچه‌ها بلند شد و گفت:« آقا اجازه؟ آقا، بگیم؟ این جمله را فلانی نوشته و اسم مرا به آقای مدیر گفت. آقای مدیر هم كلی سر و صدا كرد و خلاصه اینكه: «چرا وارد معقولات شدی؟» و در آخر گفت:« بیا دم در دفتر تا پرونده‌ات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.» البته وساطت یكی از معلمین، كار را درست كرد و من فهمیدم كه نباید وارد معقولات شد.

بعدها هم كه در عالم نوجوانی و جوانی، گهگاه حرفهای گنده گنده و سؤالات قلمبه سلمبه می‌كردیم معمولاً‌ به زبان‌های مختلف حالیمان می كردند كه وارد معقولات نباید بشویم. مثلاً‌ یادم است كه در حدود سال‌های45-50 با یكی از دوستان به منزل یك نقاش‌كه همه‌اش از انار نقاشی می‌كشید، رفتیم. می‌گفتند از مریدهای عنقا است و درویش است. وقتی درباره عنقا و نقش انار سؤال می‌كردیم با یك حالت خاصی به ما می‌فهماند كه به این زودی و راحتی نمی‌شود وارد معقولات شد. تصور نكنید كه من با زندگی به سبك و سیاق متظاهران به روشنفكری نا آشنا هستم، خیر من از یک راه طی شده با شما حرف میزنم .من هم سالهای سال در یكی از دانشكده‌های هنری درس خوانده‌ام، به شبهای شعر و گالری های نقاشی رفته ام.موسیقی کلاسیک گوش داده ام. ساعتها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی كه نمی‌دانستم گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام. ریش پروفسوری و سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام و كتاب «انسان تك ساختی» هربرت ماركوز را -بی‌آنكه آن زمان خوانده باشم‌اش- طوری دست گرفته‌ام كه دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند:«عجب فلانی چه كتاب هایی می‌خواند، معلوم است كه خیلی می‌فهمد.»... اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی كشانده است كه ناچارشده‌ام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران كنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم كه«تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی‌شود، و حتی از این بالاتر دانایی نیز با «تحصیل فلسفه» حاصل نمی‌آید. باید در جست و جوی حقیقت بود و این متاعی است كه هركس براستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت، و در نزد خویش نیز خواهد یافت.

و حالا از یك راه طی شده با شما حرف می‌زنم. دارای فوق لیسانس معماری از دانشكده هنرهای زیبای دانشگاه تهران هستم. اما كاری را كه اكنون انجام می دهم نباید با تحصیلاتم مربوط دانست. حقیر هرچه آموخته‌ام از خارج دانشگاه است. بنده با یقین كامل می‌گویم كه تخصص حقیقی درسایه تعهد اسلامی به دست می‌آید و لاغیر. قبل از انقلاب بنده فیلم نمی‌ساخته‌ام اگر چه با سینما آشنایی داشتم. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است. اگر چه چیزی – اعم از کتاب یا مقاله – به چاپ نرسانده‌ام. با شروع انقلاب حقیر تمام نوشته‌های خویش را اعم از تراوشات فلسفی، داستان‌های كوتاه، اشعار و .... در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم كه دیگر چیزی كه «حدیث نفس» باشد ننویسم و دیگر از خودم سخنی به میان نیاوردم. هنر امروز متأسفانه حدیث نفس است و هنرمندان گرفتار خودشان هستند. به فرموده خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی«رحمه‌الله علیه»

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

سعی كردم كه خودم را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد و خدا را شكر بر این تصمیم وفادار مانده‌ام. البته آنچه كه انسان می نویسد همیشه تراوشات درونی خود او است- همه هنرها اینچنین‌اند كسی هم كه فیلم می‌سازد اثر تراوشات درونی خود اوست- اما اگر انسان خود را در خدا فانی كند آنگاه این خداست كه در آثار ما جلوه‌گر می‌شود. حقیر اینچنین ادعائی ندارم اما سعی‌ام بر این بوده است.

با شروع كار جهاد سازندگی در سال 58 به روستاها رفتیم كه برای خدا بیل بزنیم. بعدها ضرورت‌های موجود رفته رفته ما را به فیلمسازی برای جهاد سازندگی كشاند. در سال 59 به عنوان نمایندگان جهاد سازندگی به تلویزیون آمدیم و در گروه جهاد سازندگی كه پیش از ما بوسیله كاركنان خود سازمان صدا وسیما تأسیس شده بود، مشغول به كار شدیم. یكی از دوستان ما در آن زمان «حسین هاشمی» بود كه فوق لیسانس سینما داشت و همان روزها از كانادا آمده بود. او نیز به همراه ما به روستاها آمده بود تا بیل بزند. تقدیر این بود كه بیل را كنار بگذاریم و دوربین برداریم. بعدها «حسین هاشمی» با آغاز تجاوزات مرزی رژیم بعث به جبهه رفت و در روز اول جنگ در قصر شیرین اسیر شد – به همراه یکی از برادران جهاد بنام «محمد رضا صراطی» – ما با چند تن از برادران دیگر، كار را تا امروز ادامه دادیم. حقیر هیچ كاری را مستقلا˝ انجام نداده‌ام كه بتوانم نام ببرم. در همه فیلمهایی كه در گروه جهاد سازندگی ساخته شده است سهم كوچكی نیز – اگر خدا قبول كند – به این حقیر می‌رسد و اگر خدا قبول نكند كه هیچ.

به هر تقدیر، من فعالیت تجاری نداشته‌ام. آرشیتكت هستم! از سال 58 و 59 تاكنون بیش از یكصد فیلم ساخته ام كه بعضی عناوین آنها را ذكر می كنم: مجموعه«خان گزیده‌ها»، مجموعه «شش روز در تركمن صحرا»، «فتح خون»، مجموعه«حقیقت»، «گمگشتگان دیار فراموشی(بشاگرد)»، مجموعه «روایت فتح» - نزدیك به هفتاد قسمت- و در چهارده قسمت اول از مجموعه «سراب» نیز مشاور هنری و سرپرست مونتاژ بوده‌ام. یك ترم نیز در دانشكده سینما تدریس كرده‌ام كه چون مفاد مورد نظر من برای تدریس با طرح درس‌های دانشگاه همخوانی نداشت از ادامه تدریس در دانشگاه صرف نظر كردم. مجموعه مباحثی را كه برای تدریس فراهم كرده بودم با بسط و شرح و تفسیر بیشتر در كتابی به نام «آینه جادو» - بالخصوص در مقاله‌ای با عنوان تأملاتی درباره‌ سینما كه نخستین بار در فصلنامه سینمایی فارابی به چاپ رسید – در انتشارات برگ به چاپ رسانده‌ام.
Aviny.com

❋≈~ معلمان درس ایثار و شهادت ~≈❋ به یاد شهدای معلم

بسم الله الرحمن الرحیم

معلمان درس ایثار و شهادت

به یاد شهدای معلم

به راستی چگونه می شود از مجاورت تخته سیاه به ملکوت گل سرخ پر کشی ...

[b]content[/b]

زندگینامه سردار شهید رجبعلی محمدزاده

انجمن: 


سردار شهيد محمدزاده در دوم تيرماه 1340 در روستاي 'نوده' از توابع شهرستان بجنورد، مركز استان خراسان شمالي متولد شد و پس از سالها حضور در ميادين نبرد حق عليه باطل و نيل به افتخار جانبازي، سرانجام در 26 مهر 1388 به دست تروريستهاي مزدور بيگانگان در سيستان و بلوچستان به شهادت رسيد و روح بيقرارش آرام گرفت.
سردار محمدزاده یکی از سرداران بزرگ استان خراسان است و در عملیات هایی هم چون عملیات های کربلای 1، 4 و 5 و امثال آن در لشکر 5 نصر یکی از فرماندهان بسیار شجاع، خط شکن و بسیار دارای استقامت بود و آخرین مسئولیت وی فرماندهي سپاه 'سلمان' استان سيستان و بلوچستان بود كه بهمراه سردار 'نورعلي شوشتري' جانشين فرمانده نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و شماري ديگر از فرماندهان سپاه هنگام شركت در همايش وحدت ميان عشاير شيعه و سني در منطقه 'پيشين' شهرستان 'سرباز' در پي يك اقدام تروريستي، به ديدار معبود شتافت .

ஜ کتاب اجرايي ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ حضرت معصومه(س) ،فاطمه دوم ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ کاري از اسک دين


نرم افزار حضرت معصومه(س) ،فاطمه دوم ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ کاري از اسک دين

شامل :



پيشينه تاريخى قم، برخاستگان آن و حوزه علميه‏

زندگى نامه حضرت معصومه (عليها السلام) از آغاز تا شهادت‏

مسجد جمكران و مراقد امامزادگان و مكان‏هاى ديدنى قم‏




از اينجا دريافت کنيد...
از اينجا دريافت کنيد...
از اينجا دريافت کنيد...
از اينجا دريافت کنيد...

:Gol:

.•¤ زندگی نامه و گزیده های کوتاه و پربار از سخنان شیخ رجبعلی خیاط ¤•.

ولادت

عبد صالح خدا « رجبعلی نكوگويان » مشهور به « جناب شيخ » و « شيخ رجبعلی خياط » در سال 1262 هجری شمسی، در شهر تهران ديده به جهان گشود. پدرش « مشهدی باقر » يك كارگر ساده بود. هنگامی كه رجبعلی دوازده ساله شد پدرش از دنيا رفت و رجبعلی را كه از خواهر و برادر تنی بی بهره بود، تنها گذاشت.
از دوران كودكی شيخ بيش از اين اطلاعاتی در دست نيست. اما او خود، از قول مادرش نقل می‌كند كه:

« موقعی كه تو را در شكم داشتم شبی [ پدرت غذايی را به خانه آورد] خواستم بخورم ديدم كه تو به جنب و جوش آمدی و با پا به شكمم می‌كوبی، احساس كردم كه از اين غذا نبايد بخورم، دست نگه داشتم و از پدرت پرسيدم....؟ پدرت گفت حقيقت اين است كه اين ها را بدون اجازه [از مغازه ای كه كار می‌كنم] آورده‌ام! من هم از آن غذا مصرف نكردم. »

اين حكايت نشان می‌دهد كه پدر شيخ ويژگی قابل ذكری نداشته است. از جناب شيخ نقل شده است كه:

« احسان و اطعام يك ولی خدا توسط پدرش موجب آن گرديده كه خداوند متعال او را از صلب اين پدر خارج سازد. »

شيخ پنج پسر و چهار دختر داشت، كه يكی از دخترانش در كودكی از دنيا رفت.