گمنام

بسیجی :خستگی را خسته کرد...؟

انجمن: 

با سلام خدمت همه دوستان
هدف از این تایپیک این بوده برای زنده نگه داشتن یاد بسیج و بسیجی بوده که چطور از خودشان گذشتن برای راحتی ماو امثال ماها:Gol:

برادران سپاهى و بسیجى و پاسدار! اى کسانى که امام مى‏گوید «من بردست و بازوى قدرتمند شما، که دست خدا بالاى آن است، بوسه مى‏زنم، و بر این بوسه افتخار مى‏کنم» امیدوارم که کارهایتان در راه خدا باشد. و در راه احیاء دین مبین اسلام باشد.



از برادران بسیج و پاسدارم مى‏خواهم، وقتى که در سرپُست نگهبانى هستند، و یا در نمازهاى شبشان، من را دعا کنند، تا بلکه خداوند از گناهان من درگذرد. شهید محمد عابدینی

پیامی آورده اند...*** 175 غواص شهید با دستان بسته***( شهدای مظلوم...)


[/HR]
" 175 شهید غواص" تازه ترین جریان سازی شبکه های اجتماعی است که همراه با کاربران این شبکه ها، رسانه های رسمی و شخصیت های مختلف را به همراهی برای ادای احترام نسبت به یک موضوع مشترک واداشته.



[/HR]
در حال
حاضر کمتر اتفاق می افتد که خبری با یک واکنش مشابه همراه باشد. اما خبر پیدا شدن 175 شهید غواص در میان شهدای تازه تفحص شده اتفاقی بود که خیلی سریع علاوه بر اینکه تیتر بسیاری از مطبوعات و خبرگزاری ها شد در فضای مجازی هم به شدت مورد توجه قرار گرفت و در شبکه های اجتماعی به یک جریان تبدیل شد. جریانی که به شیوه بسیاری از موج های شبکه های اجتماعی به زبان فضای مجازی و با هشتک های#175شهید، #شهدای غواص و... کاربران را با هم همراه کرد. موضوعات زیادی اتفاق می افتد که در شبکه های اجتماعی جریان ساز هستند اما معمولا نوع برداشت ها و اظهارنظرها متفاوت است، اتفاقی که در مورد 175 شهید غواص متفاوت بود و تنها در همراهی خلاصه نشد؛ این خبر همدلی را به وجود آورد تا همه از یک موضوع مشترک صحبت کنند:

به احترام 175 شهید دست بسته
هفته گذشته پیکر پاک تعدادی از شهدای دوران دفاع مقدس به میهن منتقل شد و در این میان مشخص شد ۱۷۵ شهید غواص بصورت دست بسته زنده به گور شده بودند؛ همین خبر باعث شد تا کاربران شبکه‌های اجتماعی با انتشار طرح ‌ها و پوسترهای گرافیکی با هشتگ 175# شهید به شکل ها مختلف در فضای مجازی از شهدا یاد کنند. صفحه‌های ایرانیان در شبکه‌های اجتماعی لبریز شد از مطالب احساسی همدلانه‌ای که حکایت از سوگواری برای شهدای زنده به گور شده داشت. شعر، دلنوشته، طراحی پوستر، ادای احترام به شهدا و... محتوای بسیاری از پیام های شبکه های اجتماعی شد.
به فیسبوک نگاه کنید، توئیت های ایرانی ها در توئیتر را ببینید، به وایبر، تلگرام، واتس آپ و لاین سر بزنید، همه جا نشانی از عکس های خندان غواصان ایرانی هست در کنار پیام های سوگوارانه ای که نشان می دهد ایران در عزای شهدای خود نشسته است؛ جوانانی با دستان بسته و چشمانی باز که سال ها پیش از بروز فاجعه داعش، به چشمان خود سنگدلی تکفیری ها را دیده بودند.
وجود شبکه های اجتماعی که عده ای از آنها تنها برای رواج بی اخلاقی و وقت تلف کردن یاد می کنند در این موضوع (و البته اتفاقات مشابه دیگر) نشان می دهد که ظرفیت فضای مجازی به اندازی ای است که می تواند هر موضوعی را در دل خود جای دهد؛

این 175 شهید گویی نماد مظلومیت انسانیت بودند در مبارزه با توحشی که روزی در چهره ارتش بعث صدام خود را سازماندهی می کرد. راه افتادن کمپین های مجازی با عناوین مختلف برای واکنش نشان دادن به فاجعه ای که البته مربوط به امروز نیست، نشان می دهد همبستگی ایرانی و هویت مشترک نهفته در اذهان عمومی ایرانیان، امروز و دیروز نمی شناسد و حتی انتشار خبری که منشأ آن یک حادثه در دل تاریخ معاصر بوده نیز می تواند نوعی اتحاد ملی در سوگواری برای جوانان این مرز و بوم را رقم بزند.

شهدای غواص از نگاه کاربران
بازخوردهای زیادی در فضای مجازی وجود داشت و کاربران شبکه‌های اجتماعی تحت تاثیر این واقعه با انتشار تصاویر، اشعار و دلنوشته‌هایی به استقبال این شهدا رفتند. در کنار مردم هنرمندان نیز احساس خود را از این حادثه بیان کردند که در ادامه آن‌ها را مشاهده می‌کنید:
175 شهید غواص از نگاه کاربران شبکه های اجتماعی: من معنای عشق را در شما یافتم/ به احترام 175 شهید دست بسته/ بزرگ مردان و با غیرت هایی که تکرار نشدنی هستن/ هر مکتبی که نتواند ایثار را توجیه کند شکست خورده است/ دست بسته هم که باشند، در خاک نمی میرند، پرنده می شوند/ شما حماسه سرودید و ما به نام شما فقط ترانه سرودیم و نان درآوردیم و....
175 شهید غواص از نگاه هنرمندان: مهدی پاکدل: امروز از صبح شنیدن دو خبر تلخ فلجم کرده. یک: درگذشت مصطفى عبدالهى عزیز، استاد و بازیگر تئاتر که پس از ١٤ سال درگیرى با بیمارى سرطان به سراى باقى شتافتند. یادت همیشه با ما خواهد بود آقا مصطفى و دو: بازگشت پیکر ١٧٥ غواص شهید پس از ٢٩ سال. از بقایاى پیکر این شهدا مشخص شده که آنها با دستان بسته در خاک خفته اند. واى بر من که با دستان باز فقط نظاره گر هستم. نگاه می کنیم و نمی بینیم. آنها براى چه رفتند و ما براى چه هستیم. رشادت جوانان براى وطن جایش را به رقابت هاى ناسالم و زرنگى در ترافیک و دروغ و اختلاس و کلاهبردارى از وطن داده است.
حامد بهداد: ما موج های زنده اروندیم که با هیچ قطعنامه ای آرام نمی گیریم.
باران کوثری: مردان شجاع یادتان گرامی.


مهناز افشار: با هر عقیده و مسلک، موظف به احترام به این عزیزانیم.
علیرضا دبیر: نمی دونم چه حکمتی تو تقارن روزهای ولادت سیدالشهدا و باب الحوائج با انتشار خبر پیدا شدن پیکر ١٧٥ غواص شهید وجود داره که دستهاشون از پشت بسته بوده، که زنده زنده زیرخاک آرام گرفتن کاش بتونیم مفهوم کنار هم قرارگرفتن این رویدادها رو درک کنیم، کاش بتونیم قلباً به این ایمان بیاریم که ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا، بل احیاء عندربهم یرزقون روح تون به حق همین روزهای عزیز شادتر، در مجاورت مولامون.
الهام پاوه نژاد: صبح ، خبر کشف پیکر مظلوم صد و هفتاد و پنج رزمنده زنده به گور شده با دست بسته، تلخی ها و بی رحمی های این جهان را پایانی نیست...لعنت به جنگ... لعنت به سرطان... لعنت به دلتنگی...

واکنش عمومی به فاجعه زنده به گور شدن 175 غواص ایرانی که مربوط به عملیات کربلای4 است، نشان می دهد هنوز ایرانی ها با هر نگرش فکری، چه در داخل و چه حتی خارج کشور، سوگوار شهدای جنگ تحمیلی بوده و رشادت های رزمندگان در جبهه های دفاع از میهن خویش را فراموش نمی کنند.
وجود شبکه های اجتماعی که عده ای از آنها تنها برای رواج بی اخلاقی و وقت تلف کردن یاد می کنند در این موضوع (و البته اتفاقات مشابه دیگر) نشان می دهد که ظرفیت فضای مجازی به اندازی ای است که می تواند هر موضوعی را در دل خود جای دهد؛ اینکه بازخوردهای یک اتفاق به چه شکل باشد هم به موضوع بستگی دارد و هم شیوه های منتشر کردن آن.

گمنام زمین، آشنای آسمان ܓ✿ تشییع نمادین شهید گمنام ویژه اعضاء اسک دین‿︵✿‿︵‿

انجمن: 


کلبه فیروزه ای و یاد شهدای گمنام
این تنها تکه ای از پیکر توست که اکنون با عظمتی به وسعت سیل خروشان اشک هایمان بازگشته است
و همچون موجی با شکوه بر تلاطم دستانمان پیش میرد!
تو ستاره ی درخشانی هستی که فروغ روشنایی بخشت از پس پرده گمنامیت ، شعله بخش تاریکی وجودمان است!
خورشید عشقت چه گرم و سوزان بود که هنوز هم ندای غریبی از پیکرت به گوش می رسد و پژواک این ندا سکوت حنجره ها را میشکافد و فریاد بر می آورد : لبیک یا اماما !

[b]content[/b]

دانلود صوت

پیرمرد گمنام…



هر چقدر تقلا می کردیم، اسمش را نمی گفت.

فقط وقتی با اصرارهای ما مواجه می شد می گفت:بسیجی ام…

پیرمردی گندمگون و چهار شانه بود.

یک بار که برای مرخصی رفته بودم قم،تو خیابان دیدمش.

کنجکاو شدم. دنبالش کردم.رسیدم به یکی از محله های فقیر نشین…

همین که خواست در خانه را باز کند، من را دید.رنگش پرید.

لبخندی زد و با محبت مرا به داخل تعارف کرد.

پیرزنی نابینا به استقبالمن امد.پیرمرد گفت:

«همسرم است،تنها فرزندمان که شهید شد،حتی خاکستری هم از جنازه اش نیامد.

مادرش آنقدر گریه کرد که نابینا شد.بعد هم به من گفت:

برو نگذار تا اسلحه ی پسرم زمین بماند.»

پیرمرد چند ماه بعد تو عملیات مفقودالاثر شد.

وقتی برای بردن خبر پیرمرد،به همان محله رفتم

اطلاعیه فوت پیرزن،من را پشت در میخکوب کرد…

✿✿✿وصیت نامه یک شهید گمنام✿✿✿

بهشت زهرای تهران ، مزاری وجود دارد که علی رغم شناسایی شدن صاحب آن ، در گمنامی کامل بسر می برد. صاحب این مزار هم عکس دارد و هم نام پدر و تاریخ تولد و عروجش مشخص است اما نامی ندارد.
برای زیارت این تربت مقدس ، باید به این آدرس مراجعه نمایید: قطعه 24 - ردیف 125 - شماره 5

بر فراز مزار این شهید گمنام ، بخشی از وصیت نامه او به این شرح نگاشته شده است:

خدمت پدر و مادر عزیز و گرامی و خواهران و برادران عزیزم سلام رسانده و امیدوارم خدا را هیچ موقع فراموش نکنید. ای مادر که مرا در دامان خود پرورش دادی و شب و روز برایم زحمت کشیدی ، سعی کن همچون زینب در مرگ فرزندت صبور باشی و این را بدان که آخرین راه مردن است [پس] چه بهتر آن که در راه اسلام شهید شوم. من ننگ می دانم [مرگ] آن کسی را که در رختخواب بمیرد.
ای مادر و پدر گرامی مرا تشییع جنازه نکنید که از روی هزاران شهیدی که بی هیچ هیچ تشییع جنازه ای جانشان را فدای انقلاب کردند شرمنده ام.

بر روی سنگ قبرم نامم را ننویسید . می خواهم همچون ده ها هزار شهید دیگر گمنام باقی بمانم. اگر خواستید فقط این جمله را بنویسید : «پر کاهی تقدیم به آستان کبریای الله».

ای برادران و خواهران و دوستان. برایم گریه نکنید که دشمن خیال می کند ضعیف هستید. به دشمن بگویید که اگر پیکرم را صد پاره کنند ، اگر پاره های آن را هم بسوزانید و اگر خاکستر مرا به دریا بریزید در دل موج خروشان دریا صدایم را خواهید شنید که فریاد می زنم اسلام پیروز است ، ستمگر نابود. والسلام.

منبع

•☀• خدا كند كه از اين هم شهيدتر بشوم ܓ❀اگر برای خداست بزار گمنام بمانم . .

بسم الله الرحمن الرحیم

اگر می توانید گمنام بمانید پس چنین کنید.
امام علی

دعا كنيد كه من ناپديدتر بشوم
كه در حضور خدا روسپيدتر بشوم

بريده‌هاي من آن‌سوي عشق گم شده‌اند
خدا كند كه از اين هم شهيدتر بشوم

كه ذره‌هاي مرا باد با خودش ببرد
كه بي‌نهايت باشم مديدتر بشوم

به جست‌وجوي من و پاره‌هاي من نرويد
براي گم شده تن پي كفن نرويد

به مادرم بنويسيد جاي من خوب است
كه بي‌نشانه شدن، در همين وطن خوب است

در اين حدود، من پاره پاره خوشبختم
در آستان خدا بي‌كفن شدن خوب است

هميشه مهدي موعود در كنار من است
و دست‌هاي اباالفضل سايه‌سار من است

خدا قبول كند اينكه تشنه جان دادم
و كربلاي جديدي نشانتان دادم

به جست‌وجوي من و پاره من نرويد
براي گم شده تن پي كفن نرويد

ميان غربت تابوت‌ها نخواهيدم
به زير سنگ مزار ـ اي خدا! ـ نخواهيدم

منم و خار بيابان كه سنگ قبر من است
دعاي حضرت زهرا مزيد صبر من است

خدا كه خواست ز دنيا بعيدتر بشوم
كه زير بارش سرب و اسيد، تر بشوم

خودش به فكر من و تكه‌هاي من است
دعا كنيد از اين هم شهيدتر بشوم

سودابه مهیجی


از زبان یک مفقودالاثر

به کدامین شهید بابا می گویی؟؟ چرا شرمنده نمی شویم!

انجمن: 

به کدامین شهید بابا می گویی؟؟ چرا شرمنده نمی شویم!:Ghamgin:


داستان شهید گمنامی که در کربلا مدفون است

داستان شهید گمنامی که در کربلا مدفون است

از روزی که شنیده بود یکی از فرماندهان سپاه برای زیارت به کربلا آمده، در پوست خود نمی گنجید، می خواست خاطره ای که سال ها بر دل و روح او نقش بسته بود، به صاحبانش بسپارد. با این فکر خود را به کربلا رسانده و درخواست ملاقات با آن فرمانده را کرد.
لحظات در انتظار اجازه ملاقات به سختی می گذشت. او که یکی از نیروهای نظامی ارتش عراق در سال های جنگ بوده، ابتدا نتوانست اجازه ملاقات بیابد. سرانجام وقتی به حضور فرمانده رسید؛ از او پرسید: “مرا می شناسی؟ ”
فرمانده پاسخ داد: “بله شما ابوریاض از نظامیان سابق رژیم عراق و اکنون نیز جزء مردان سیاسی این کشور هستید. به همین خاطر ملاقات با شما برای من سخت بود. ”
ابوریاض گفت: “اما من حرف سیاسی با شما ندارم. سال هاست که خاطره ای را در سینه دارم و انتظار چنین روزی را می کشیدم تا با گفتن آن دین خویش را ادا نمایم. “و او این گونه خاطره اش را آغاز کرد: ...
“در جبهه های جنگ جنوب دقیقاً در مقابل شما در حال جنگ بودم که با خبری از پشت جبهه مرا به دژبانی جبهه فراخواندند. وقتی با نگرانی در جلو فرمانده خود حاضر شدم؛ او خبر کشته شدن پسرم را در جنگ به من دادند بسیار ناراحت شدم. من امید داشتم که پسرم را در لباس دامادی ببینم. اما در نبردی بی فایده و اجباری جگر گوشه ام را از دست داده بودم
وقتی در سرد خانه حاضر شدم، کارت و پلاک فرزندم را به دستم دادند. آنها دقیقاً مربوط به پسرم بود.
اما وقتی کفن را کنار زدم با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده این فرزند من نیست.افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد فرزندم بود، به جای تعجب یا خوشحالی، با عصبانیت گفت: این چه حرفی است که می زنی، کارت و پلاک قبلاً چک شده و صحت آنها بررسی شده است. وقتی بیشتر مقاومت کردم برخورد آنها نگران کننده تر شد. آنها مرا مجبور کردند تا جسد را به بغداد انتقال داده و او را دفن نمایم.
رسم ما شیعیان عراق این بود که جسد را بالای ماشین گذاشته و آن را تا قبرستان محل زندگی مان حمل می کردیم. من نیز چنین کردم. اما وقتی به کربلا رسیدم، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه را به خود ندهم و او را در کربلا دفن نمایم.
هم اینکه کار را تمام شده فرض می کردم و هم اینکه ضرورتی نمی دیدم که او را تا بغداد ببرم، چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشد، دلم را آتش زده بود. او اگر چه خونین و پر زخم بود، ولی چه با شکوه آرمیده بود.
فاتحه ای خواندم و در حالی که به صدام لعنت می فرستادم، بر آن پیکر مظلوم خاک ریختم و او را تنها رها کردم. اگر چه سال ها از آن قضیه گذشت، اما هرگز چیزی از فرزندم نیز نیافتم. دوستانش جسته و گریخته می گفتند او را دیده اند که اسیر ایرانی ها شده است
با پایان جنگ، خبر زنده بودن فرزندم به من رسید. وقتی او در میان اسیران آزاد شده به وطن بازگشت، خیلی خوشحال شدم. در آن روز شاید اولین سوال از فرزندم این بود که چرا کارت و پلاکت را به دیگری سپرده بودی؟
وقتی فرزندم، خاطره اش را برایم می گفت: مو بر بدنم سیخ شد. پسرم گفت: من را یک جوان بسیجی و خوش سیما به اسارت گرفت و او با اصرار از من خواست که کارت و پلاکم را به او بدهم. حتی حاضر شد پول آنها را بدهد، وقتی آنها را به او سپردم اصرار می کرد که حتماً باید راضی باشم.
من به او گفتم در صورتی راضی هستم که علتش را به من بگویی و او با کمال تعجب به من چیزهایی را گفت که در ذهنم اصلا جایی برایش نمی یافتم.
آن بسیجی به من گفت :من دو یا سه ساعت دیگر به شهادت می رسم و قرار است مرا در کربلا در جوار مولایم امام حسین(ع) دفن کنند.می خواهم با این کار مطمئن شوم که تا روز قیامت در حریم بزرگ ترین عشقم خواهم آرمید…
وقتی صدای ابوریاض با گریه هایش همراه شد. این فقط او نبود که می گریست بلکه فرمانده ایرانی نیز او را همراهی کرد.
منبع: همراز با ستارگان