دختر مجرد

عشق حقیقی

با عرض سلام خدمت اهالی محترم و محترمه سایت
من تازه عضو سایتتون شدم و به نظرم خیل جذاب و آموزنده هست
سوالی داشتم که خواستم ازتون مشاوره بگیرم. داستان از این قراره که:
من از بچگی عاشق یکی از فامیل ها هستم و اوشون هم در بچگی به من ابراز علاقه کرده بود. منم همینطور. و این شد که عشق به اوشون در دل ما ریشه دار گشت. به طوری که چند شب یه بار خوابشون رو میبینم و همه ی کارهام رو طوری تنظیم میکنم که انگار اوشون هم در کنار من هست. از دیوانه های عاشق شده بودم.
خدمت شما عرض کنم چه چند وقت پیش توانستم به طریقی آیدی یکی از اکانت هاش رو تو فضای مجازی پیدا کنم و باهاش حرف بزنم. بهش گفتم هر آنچه که در درونم بود. اوشون اول بهم اعتماد نداشت ولی وقتی دید که خب منم فامیلشم و اگه علاقم واقعی نبود آبروی خودمو تو فامیل پیش نمیذاشتم حرفامو باور کرد. راجب خیلی چیزا با هم حرف زدیم تا با روحیات همدیگه آشنا بشیم. ولی خب خانواده ی من مذهبی هستن ولی خب خانواده ی اوشون زیاد نه. من راجب حجاب و اینا باهاش صحبت کردم ولی فکر نکنم زیاد بتونم کاری بکنم. فقط تونستم راضیش کنم که جلوی خانواده ی ما یجوری مراعات کنه که مادرم از اوشون خوشش بیاد. اما مادرم در اون طرف قضیه یه دختر خانم دیگه ای رو برام در نظر گرفته که از همه لحاظ کامله. اما من به اوشون اصلا علاقه ی خاصی ندارم. خب حالا نظر شما چیه؟! آیا باید این روابط رو تا سال دیگه که 18 سالم میشه و مادرم میخواد برام زن بگیره حفظ کنم؟! یا به طریقی جدا بشم؟! اگه روابطمون ادامه پیدا کنه به تماس تلفنی و عکس و دیدار حضوری هم میرسه چون علاقه بیشتر از طرف منه. با توجه به این که ممکنه طرف بپره راهنماییم کنید ممنون مرسیی

قسمت ما دختران مجرد از زندگی و ازدواج چیه؟


با نام و یاد دوست

سلام

سوال یکی از کاربران که امکان طرح ان با مشخصات و آیدی خودشون نبود

با حفظ امانت در این تاپیک طرح می شود و جهت پاسخگویی به کارشناس محترم ارجاع داده می شود:

نقل قول:

سلام وقتتون بخیر
می خواستم منو راهنمایی کنید اما قبلش باید یه مقدار از خودم بگم :

دختری هستم 32 ساله مومن ومقید به دستورات خدا ومحجبه ،در خانواده ای بزرگ شدم که مذهبی نیستند وخواهرام به حجابششون اهمیت نمی دهند،همه خواهرام مجرد هستیم ، من خودم تابه حال برای ازدواج معتقد بودم که خدا وقتش بشه وقسمتم باشه برام درست می کنه وبه هیچ مردی به جز بحث کاری نگاه نکرده ام .وحتی خواهررامو که به ازدواج خیلی اهمیت می دند راهنمایی می کردم که دیر نشده وقتی شرایط ازدواج جور نشده باید صبر کرد وهمه چیز به ازدواج ختم نمی شه و... اینم بگم چون باخواهرام تقریبا همسن هستیم خواستگار هم می آید ودر ازدواج هم سخت نمی گیریم وحتی چند مورد صحبتهای اولیه تا قرار عقد هم رسید ولی بعد به دلیل دروغ گویی از طرف خواستگار بهم خورد ،
من خودم تابه حالا شخصا خواستگاری نداشته ام من از این بابت ناراحت نبودم اما الان چندوقته تقریبا حدود دو سه هفته است که به آقایی که تمام ملاکهای من برای ازدواج را داره علاقه مندشده ام آقایی که حتی نمی دونم مجرده یانه ؟اوهم علاقه ای دارد به من یا نه ؟واین علاقه بد جور فکر و ذهن منو به خودش مشغول کرده وخیلی هم از خدا می خواهم که منو راهنمایی کنه و مهر منو هم به دل طرف بندازه وبیاد با من ازدواج کنه ...
این احساس خیلی اذیتم میکنه اینکه گناهه اینکه به طرف دارم ظلم می کنم با این علاقه یک طرفه و پنهانی ام
واز این بابت هم نگران هستم که من خودم به شخصه وخواهرام تا کی باید تنها بمانیم وقسمت ما از زندگی و ازدواج چیه ؟چرا هیچ کدوم از ما تاحالا نشده ازدواج کنیم بگم که رد شدن خواستگارا هیچ کدومش از طرف خواهرام نبوده حتی خواهرم راضی شده با یک پسر ی که به گفته خانواده اش بیماری افسردگی داشته وخجالتی هم بوده ازدواج کنه ولی باز سر نگرفته
لطفا راهنمایی ام کنید چطور می تونم با این مسیله کنار بیام این احساسی که خودم پیدا کردم واینکه چرا تابه حال به قولی گفتنی بخت هیچ کدوم از ما خواهرا باز نشده اینم بگم درسته خواهرام به حجابشون اهمیت نمی دند اما پاک وبانجابت هستند .
منتظر راهنمایی شما هستم.

با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol:

دختر مجرد، ازدواج موقت، دلبستگی و ... ؛ من چه کنم؟ قوانيني براي زندگي شادمانه عاقلانه

با نام و یاد دوست

سلام

سوال یکی از کاربران با حفظ امانت در این تاپیک طرح می شود

و جهت پاسخگویی به کارشناس محترم ارجاع داده می شود.

سوال ایشون:

نقل قول:

سلام
من یه دختر مجرد هستم که دچار معلولیت جسمی هستم و تا کنون موفق به ازدواج نشدم.

چند سالی هست با یه آقایی آشنا شدم که متاسفانه گناهانی رو با هم دیگه مرتکب می شدیم.
این آقا اول به من گفت ما میتونیم یه صیغه ی محرمیت (ازدواج موقت) بخونیم و در حد لذت بردن و ارضا شدن البته بدون دخول با هم دیگه باشیم و چون نمیخوایم دخول داشته باشیم نیازی به اجازه ی پدرت نداری.
البته اینم بگم این آقا خودش متاهله، خلاصه ما مدتی با هم بودیم و علاوه بر این رابطه رابطه ی عاطفی قوی ای هم با هم داشتیم که من الان یه جورایی بدون شنیدن صدای این آقا می مییییییییییییییرم!!!!
ولی مدتیه دارم دائم ذکر ازدواج می خونم، توسل به ائمه کردم و هزار راهکار دیگه مثل نماز اول وقت و اینا ولی هیج خبری از ازدواجم نیست. خیلی وقت هم هست که رابطه ام با این آقا تلفنی بوده نه تماسی، الان دوباره داره بهم میگه بیا رابطه مون رو ادامه بدیم ولی من نمی دونم چیکار کنم.
از یه طرفی نیاز شدید شدید شدید بهش پیدا کردم چون خیلی وقته پیشش نرفتم و یه جورایی هم از دعاهای زیادم و نتیجه نگرفتن هام خسته شدم از یه طرف دیگه هم نمی دونم چطوری با این احساس گناه کنار بیام. البته هنوز نمیدونم صیغه ای که میخونیم درست هست یا نه؟
من احساس می کنم به خاطر این رابطه است که دعاهای من برای ازدواج قبول درگاه حق نمی شود.
تورو خدا بگید چیکار کنم رابطه ام رو ادامه بدم یا نه؟
من دختر متدینی هستم ولی به خاطر معلولیتم کسی حاضر به ازدواج با من نیست.
متاسفانه از وقتی پیشش نرفتم خود ارضایی هم می کنم. حالا بگید چیکار کنم؟
نمی دانم چرا خدا با من اینگونه رفتار می کند. انگار اصلا مرا نمی بیند.
خواهش می کنم کمکم کنید. دارم دیوانه می شوم
.


با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol:

مشکلات آزار دهنده یک دختر مجرد

انجمن: 

با نام و یاد دوست

سلام

سوال یکی از کاربران که بنا به عللی با آیدی خودشون ذکر نمیشه

و به جهت اهمیت موضوع ، با حفظ امانت در اینجا مطرح میشه:

نقل قول:

[=&amp]سلام
دختری20ساله،مجردودانشجوی ترم3 هستم.
چندین ساله درذهنم به ازدواج و انجام روابط جنسی و عاطفی باهمسرآیندم می اندیشم. هرنامحرمی ازدوست،آشنا،فامیل،غریبه،مجرد،متاهل و......که درخانه،بیرون یاهرجای دیگر می بینم به ازدواج با او و انجام روابطی که عرض کردم فکر میکنم.در برابر هر نامحرمی که می بینم انگار دستپاچه می شوم و مدام حس جلب توجه و خودنمایی در برابرش را دارم. هر نامحرمی را که می بینم تا مدتهادرذهنم می ماندو به او فکر می کنم.
ازهمه قیافه های مذهبی خوشم می آید،به این خاطر می ترسم هرخواستگاری آمد با این وضعم جذب او شوم و احساسی عمل بکنم نه عاقلانه.کلاخیلی به همسر طلبه فکر می کنم و حس میکنم فقط یه شوهر طلبه دینی که من میخوام رو دارد و کمتر به غیر طلبه فکر میکنم و این باعث می شود که وقتی خواستگار غیر طلبه می آید یکم زده شوم.هر جا می رویم منتظرم پسرشون یا مردی بیاید.باخودم میگم ازدواج میکنم و این رابطه ها را با همسرم انجام میدم اما بعد میگم اولا من این گذشتم رو چکارکنم(این افکار) ثانیا به هدفم که به خدا رسیدن وبنده ی خوب اوشدن وقرب اوست کی و چگونه برسم؟
حس میکنم واقعا به ازدواج،همسر و انجام این روابط نیاز دارم.هر وقت خواستگار می آید یا به فکر ازدواج می افتم مدام یاد مردانی که به آنها فکر کردم می افتم.دیگه طوری شده که هر چیزی ببینم یا بخونم که منو یاد این روابط و ازدواج بندازه مثل فیلم،کتاب،زن و شوهر و.......بعدش در ذهنم خودم اون افکار را ادامه میدم تا جایی که دیگه سیر می شوم وبرای من یکنواخت می شود.از خودم بدم می آید که به هرکسی فکر کردم و جلوش خودم را تابلو کردم.کلا خیلی زود از آدم ها دلگیر،ناراحت و زده می شوم برای همین میگم نکنه با همسرم هم اینطور باشم وبادیدن حرکتی از او زده و کلا در ازدواجم هم زود زده و تنوع طلب شوم.
از خودم،زندگیم،کارام، رفتارام،حرفام،روزهام،دینم و......اصلا راضی نیستم.حس میکنم از بنده های خوب خدا خیلی جدا هستم و مدام میگم بنده ی خوب خدا روزهای خودش را طور دیگری می گذراند و آدم دیگری است.دچار روزمرگی و یکنواختی شدم.مدام میگم حرف نمیزنم و کاری نمیکنم که پشیمان شوم اما یکهو یه عالمه حرف می زنم و کارایی می کنم که از خودم بدم می آید و پشیمان می شوم اما باز هم همان وضع است.تو دانشگاه مردان بیشتری می بینم و احتمالا این وضعم بدتر شود.بعد از ردن هر حرف یا انجام هر کاری با خودم می گویم یعنی حرف و کارم درست بود،حالا آدم ها راجع به من چه فکری می کنند،یعنی از دستم ناراحت شدند،نکنه کار بد یا گناهی کرده باشم. 3ساله که تحول پیدا کردم،دیگه آهنگ گوش نمیدم،عروسی گناهدار نمیروم و نمی رقصم و حجابم هم سنگین تر شده.چون از بعد از تحولم با برادرم که طلبه است خیلی مشورت میکنم،
خیلی به تصمیماتم شک میکنم و کلا برای هرکاری از دیگران سوال میکنم و اگر خودم تصمیم بگیرم شک میکنم که درسته یا غلط و میگم نکنه که اشتباه باشد.حس می کنم قدرت تصمیم گیری و اعتماد به نفس ندارم. اگر کسی حرفی زد یا خندید میگم نکنه با من هستند.هر گناهی که به گوشم بخورد حتی اگر خیلی هم بد باشد و ندونم که چیه میگم نکنه منم انجامش دادم یا بعدا انجامش بدهم.(هنوز تو شکم که نگاه به نامحرم چیه و مدام حس گناه دارم اگر نگاهی کنم).
گاهی مجبور می شوم چیزها را بشمارم ودوباره هم شک میکنم و دوباره و....... ممکنه اگر کاری یا حرفی را انجام دهدم یا ندهم خودم را مقصر اتفاقات الکی و بد بعدیش میدانم.ظرف ها را می شورم و به ترتیب تو جا ظرفی می چینم.برای درس خواندن مدام مباحث قبلی وتکراری را که خواندم می خوانم وتکرار می کنم.افکار الکی،زشت،بد،ناگوار و........به ذهنم می آید.مدام شک و سوظن و بدگمانی دارم.هر کار و هر چیزی را می خواهم کامل و بی نقص انجام دهم و اگر انجام ندهم راضی نیستم و شک میکنم.با یک حرف و یک چیز و....سریع یه کسی یا چیزی حسن ظن و دلبسته و امیدوار میشوم و بالعکس و کلا مطلق و ایده آل راجع بهشان می اندیشم.به این خاطر میگم نکنه با این دید ازدواج کنم و بعد از دیدن مشکلات زندگی و معایب همسرم زده شده و کلا در انتخابم وسواسی بشوم.
مدام حس گناه و حق الناس دارم که بخشی هم درسته به این خاطر مدام حلالیت می طلبم و توبه میکنم اما راضی نمی شوم.مدام حس ترس و اتفاق بد دارم بعضی صبح ها که برا نماز بیدار میشوم توتاریکی می ترسم و حس میکنم کسی پشت سرم است.مدام میگم نمازم درسته یانه.می خوام آدم بشوم و وظیفمو انجام بدم اما نمیدونم چطور و شک کرده و زنگ زده میپرسم اما دوباره شک میکنم میگم بزار این وضعم درست بشه بعد.و مدام به مشاور و.....زنگ میزنم.گاهی انقدر به همه چی شک میکنم که به پوچی میرسم.
وقتي ميرم بيرون همش شك و ترس دارم كه پول همراهم هست يانه؟میخوام همه چیز مرتب باشه و جابجا نشه.می روم توالت مدام پامومیشورم.آرامش ندارم.مستاصلم و نمیدونم تو چه وقتی چکار کنم و چه بگم.هر وقت کسی چیزی میگه سریع نظرم مثبت یا منفی میشود و دیدگاهمو عوض می کنم.نمونه ی شکم الآنه مدام میگم یعنی همه چیز را براتون نوشتم اگر یه چیز جا بمونه دوباره شک میکنم و زنگ میزنم یا دوباره می پرسم.خيلي غرور دارم كه من از همه بهترم.مدام با خودم ميگم كه من تا الآن براي خدا كاري نكردم پس بايد از صفر شروع كنم و همش از خودم ناراضيم.این افکاری که گفتم تو نمازمم میاد تو ذهنم و اصلا تو نماز حضور قلب ندارم.همش حس میکنم دارم ریا میکنم(شایدم واقعی باشه)
میترسم نکنه بعد از ازدواجم شهوتم زیاد بشه و هر مردو.... که دیدم نگاش کنمو تو فکرش باشم و از شوهرم دل بکنم.هر وقت خواستگار میاد دلهره دارم میگم یعنی میشه،نمیشه،نکنه مشکلی باشه و......../مثلا اگر عکسی تو کامپیوتر باشه از خودمون میگم نکنه پخش شه و هی ترس دارم.اصلا علاقه ای به دنیا ندارم،ازچیزی شاد نمیشوم خیلی و خیلی هم لذت نمی برم.میگم آخر که می میریم چرا ازدواج،چرا زندگی و.... خیلی تنبلم و برنامه ندارم.هی میگم بشینم کتابای شهید مطهری و عقاید بخونم و ازعقاید شروع کنم و ادامه بدم اما میگم تا شکم درست نشه این کتابا فایده نداره.
چون قیافم مذهبیه همه از من انتظار دین داری و دونستن مسایل دین دارن اما من نمیدونم چکار کنم؟میگم ازدواج میکنم بعد از خودم می پرسم ازدواج چیه؟هدفش و فلسفش چیه؟برای چیه؟باید چیکارکنیم تو ازدواج؟یعنی از پسش برمیام؟من آماده ی ازدواج هستم؟چطور خودمو آماده کنم و بفهمم آمادم؟این افکار گناهند؟یعنی من به همسر آیندم خیانت کردم و خدا عذابم میکنه و همسر بدی به من عطا می کنه؟ فکر و نگاه و شهوتم را چگونه کنترل کنم؟این افکار بعد از ازدواج هم به ذهنم میاد؟اگر اومد چکارکنم؟اگر بعد از ازدواج همون مردارو دیدم چکنم؟این افکار و قضیه ی تحولمو به خواستگاروهمسرم بگم؟اصلا چی بکنم و بگم؟چی نکنم و نگم تو ازدواج؟داداشم میگه چون تو زندگیت مبنا نداری هر چیزی از هرکسی میبینی،میشنوی نظرت عوض میشه.چطور مبنای درست تعیین کنم؟

لطفا بطور جامع راهنمایی ام کنید.[/]

وظیفه یه زن مجرد تو دنیا

سلام.
یه سوال جدی تو ذهنم اومد.اگه با دقت بیشتری به احادیث نگاه کنیم میبینیم که یه زن مجرد تقریبا هیچ وظیفه اجتماعی ای بر دوشش نیست.
چون جهاد که برا آقایونه اکثر وظایف خانوما هم مربوط به زنای شوهر داره.پس این وسط دخترای مجرد مستمع آزادن تو دنیا؟
واقعا وظیفه یه زن مجرد در قبال جامعش بجز حجاب چیه؟
یعنی هیچ گونه جهاد و کسب درآمد براش واجب نیست؟