ازدواج

ازدواج تحمیلی!!

سوال یکی از کاربران:

من دختری هستم 20 ساله که تحمیل و اصرار بیش از خانواده بر این است که با یکی از بستگان ازدواج کنم، اگر من مجبور بشوم قبول کنم، آیا درسته که شاید خداوند این طوری مصلحت دانسته؟ آیا این حرفایی که علاقه بعد از ازدواج به وجود میاد درسته؟!

آیا شوهر بعد از فهمیدن عدم بکارت حق فسخ دارد؟

[=&quot]ج:آیاشوهربعداز فهمیدن عدم بکارت حق فسخ دارد ؟واگرفسخ قبل از دخول صورت پذیرفته باشد آیا شوهرنسبت به پرداخت مهریه ضامن نمی باشد؟

[/]

[=&quot]رهبری[/][=&quot]: اگر در ضمن عقد نکاح شرط بکارت شده باشد يا عقد مبني بر آن باشد، مرد حق فسخ دارد و در صورت فسخ قبل از دخول، زن مستحق مهريه نيست.[/]

[=&quot]مکارم:[/][=&quot]حق فسخ داردودرفرض دوم شوهرضامن نیست.[/]

[=&quot]زنجانی[/][=&quot]:نمی تواندفسخ کندولی چنانچه مهریه تعیین شده ازمهرالمثل بیشتراست ،به نسبت مهرالمثل باکره وغیرباکره درچنین زنی ،ازمهرالمسمی کسرمی گردد.[/]

پی نوشت:

استفتاء مکتوب از دفتر مراجع

برچسب: 

تضاد بین ملاک ها و ارزشها (رضایت پدر و مادرهامون) در ازدواج

انجمن: 

سلام.
من پسری 27 ساله ، مقید به اصول دین ،پرتلاش در رعایت فروع دین و دارای تحصیلات عالیه هستم. به دلیل داشتن موانعی هنوز نمیخوام فعلا برم سرکار کنم. در خانواده ای ساده زیست و بی ریا بزرگ شدم. وضعیت اقتصادیمون خوبه خدا رو شکر ولی زندگیمون ساده است. در 4 سال پیش دختر خانومی رو دیدم و از او خوشم اومد.. حدود دوسال ازم کوچیکتره و در شهری نزدیک شهر خودمون زندگی میکنه. پدر و مادرش هردو کارمند دولت هستن در یکی از محله های خوب شهر زندگی میکنند. تا حالا خونشون رو ندیدم و اصلا باهاشون برخورد نداشتم که ببینم اونام مثل ما ساده زندگی میکنند یا نه. اختلاف فرهنگی ما قابل توضیح دقیق نیست چون اینقدر اطلاعی ندارم ازش. فقط اینطور میتونم بگم که *****ایشان خانواده ای مذهبی با گرایشهای امروزی هستن در حالی که ما خانواده ای مذهبی با گرایش های سنتی هستیم*****. از نظر سطح درآمد شاید ایشان یک و یا با اکراه دو دهک از ما بالاتر باشند.
بعد از تحقیقات فراوان در 3.5 سال پیش بالاخره جرات پیدا کردم که با وجود همه ی دانسته ها و نداتسته هام موضوع رو با خانوادم مطرح کردن. طبق انتطارم استقبال خوبی کردن اما مشخص بود که نگرانی های معمول خانواده رو هم دارن. در جواب درخواست خواستگاری به سن کم من و عجله ی زیادم اشاره کردن و توصیه به ادامه تحصیل و پیشرفت کردن. جوابی که خیلی عاقلانه و درست بود. دو سال بعد در جواب خواستگاری به تصمیم دخترشون برای ادامه تحصیل، بیکار بودن من اشاره کردن و اعلام کردن که دامادشون باید بومی، همرده و در قواره ی خودشون باشه و البته به اینکه من اینطوری نیستم هیچ اشاره ای نکردن. به نظرم اینکار و خواسته هاشون خیلی منطقی و درست میاد. خواستگاری سوم هم همینطور. در 14 ماه قبل که درخواست خواستگاری چهارم رو مطرح کردم که همون شرایط قبلی به اضافه ی خواسته های دیگری مطرح شد. البته خواسته ها و شرایط به شکلی بود که بیشتر جنبه ی طرد کردن داشت . انصافا اینکار روش بسیار خوبی برای رد کردن خواستگار سمج هستش. از خواستگاری دوم به بعد پدر و مادر من هم دیگه هیچ علاقه ای برای پنهان کردن مخالفتشون نداشتن و مستقیم بهم میگفتن که " چون تو درخواست میکنی، ما هم وظیفه ی خودمون رو انجام میدیدم وگرنه ما با این خانواده هیچ سنخیتی نداریم!"
و اما چرا این همه اسرار؟؟ من که اینقدر جوابهای واضحی گرفته بودم چرا اینقدر گیر میدادم؟ ***** دلیلش این بود که از سمت این خانوم امیدوار میشدم***** و چون میدونستم نسبت به هم علاقه ی متقابل داریم هیچ وقت پا پس نکشیدم. تا اینکه مشخص شد این خانوم برعکس من که همه چیز رو به خانوادم گفتم هیچ حرفی به خانوادش نمیزده و این بندگان خدا به نوعی از درخواست خواستگاری از یک شهر دیگه به نوعی تعجب میکردن و خوب مشخصه که چنین جوابهایی بدن. تازه درک میکنم که حق داشته. دخترها به اندازه ی پسرها در بیان خواسته هاشون آزاد نیستن و از طرفی، چون ایشون مطمئن بوده که من توانایی پاسخگویی به خواسته های پدر ومادرش رو ندارم حرفی هم بابتش نمیزده. از طرفی هم ممکنه که به حال و روز امروز من گرفتار شده باشه. حال و روزی که بهش اشاره میکنم. این پایان ماجرا نیست. خواستگاری آخر پایان رابطه ی خانواده ها نبود. من توانایی قبول این ماجرا رو نداشتم و***** باعث و بانی یک پایان ناخوش شدم****** به شکلی که جدالی لفظی بین خانواده ها شکل گرفت و هرکس به نفع خودش صحبت کرد. حرفایی که من زدم اصلا وجهه ی خوبی نداشت و اصولا درست نبود، اما پایان کار اینظوری رقم خورد که ایشون گفتن ما اصلا و ابدا دختر به شما نمیدیم. شما اصلا به ما نیخورید و از اینجور حرفها.
****و حالا بعد از یک سال دوباره با اون خانوم برخورد کردم. هر دو تغییراتی کردیم****. تغییرات که اگر در یکی دو سال پیش اتفاق می افتاد شاید هیچگاه کار به اینجا نمیرسید.
تغییراتی که ما رو بیش از پیش به هم نزدیک کرده. البته از لفظ شناخت به جای تغییر استفاده کنم بهتره. او بهتر من رو شناخته و من هم همینطور.
او رو نمیدونم در چه حالیه ولی من وقتی ملاکها و شرایط همسر آیندم رو در ذهنم تعیین میکنم ناخودآگاه به این خانوم میرسم. او مومنه، محجبه، باخانواده، باشعور باحیا و باسواده. از طرفی هم بر طبق اونچه که گفتم، راه و دستمون بسته است. ملاک هام همش یه جا جمع شده و این خانوم شده.
اما موانعی داریم که بر ملاکها می چربه. پدر و مادرهامون که به هیچ عنوان راضی نیستن، فاصله اقتصادی و فرهنگی و جغرافیاییمون و پیشینه ی رابطه ی خوبی هم نداریم.
من حالا در همون منگنه ای که این خانوم گیر کرده بود، افتادم و نیاز به کمک شما بزرگواران دارم.
من بالاخره جرات کردم و دوباره موضوع رو به شکلی متفاوت مطرح کردم. خانواده حرفی زدن که جوابی براش ندارم : " اگر درخواست خواستگاری رو مطرح کنیم و اینبار هم مثل دفعه های قبل باشه چی به روز ما مینونه؟؟؟ درسته که هم رو نمیشناسیم اما عذت و احترام که داریم؟ چه تضمینی هست که بهمون پرخاش نشه؟"

مشاور محترم، به نظرتون چکار باید بکنم؟ آیا باید به فکر ترمیم رابطه و امید دوباره باشم و یا اینکه پا روی همه ی علایق و خواسته هام بزارم و عطایش رو به لقایش ببخشم؟ اصولا این رابطه بین خانواده هامون قابل ترمیم هست؟

قسمتهایی که به این صورت بین ****....**** نوشته شده رو به همین شکل بپذیرید. از ارائه ی توضیح بیشتر ناتوانم.
متشکرم.

دختری دانشجو... نیاز به همدم!!

سوال یکی از کاربران:
من دختر21ساله و دانشجوی رشته داندنپزشکی هستم و نياز به همسري با ايمان و خوش اخلاق دارم، خیلی دپرس شده ام، راستش نمي خواهم به گناه بيفتم لطفا راهنمایی کنید که چگونه مي توانم این مشکل را حل کنم؟!

به خواستگارم جواب رد داده ام!

سوال یکی از کاربران:

من دختر 20 ساله ای هستم، به یکی از خواستگارانم جواب منفی داده ام، پس از آن همش فکر می کنم که گناه کرده ام که چرا به اون آقا جواب منفی دادم. آیا نیازه ازش معذرت خواهی کنم؟ خیلی عذاب وجدان دارم، آیا خدا می بخشه؟!

دروغ گفتن خانواده دختر قبل از عقد

سلام بر مشاورین عزیز. واقعا از مشاوره هاتون استفاده میکنم. من قبلا یک موضوع در رابطه با پشیمانی بعد از ازدواج فرستادم و واقعا از مشاوره هاتون استفاده کردم.اما اون تایپیک بسته شد. حالا در همین رابطه یک چیزایی هست که ذهنم رو درگیر کرده و در ارتباطاتم با خانواده خانمم تاثیر گذاشته.

حقیقت من در ازدواج علاوه بر شخصیت و اخلاق و ایمان دختر، شخصیت خانواده دختر نیز برام مهم بود. بالاخره هر کس از خانواده اش تاثیر میپذیره و اخلاقیات اونا در او اثر میکنن.
وقتی که من به خواستگاری خانمم رفتم با توجه با اینکه پدرخانمم فردی نسبتا مذهبی بود از من می پرسید کسی تو طایفه شما زندان رفته، کسی معتاد هست و ...
و این بنده خدا طوری برخورد کرد و سوالاتی پرسید که من گفتم عجب خانواده خوبی هستن و چه چیزایی براشون مهم است.
خداشاهده من اون موقع حتی یک دروغ کوچیک نمی گفتم و کلا سوالاتشو صادقانه جواب دادم. حتی مسائل ریز خانوادگیمان را بهشون گفتم چون با برخوردی که کردن گفتم شاید با خانواده من کفوییت نداشته باشند و بالاتر از ما باشد و من نمیخوام بعد از ازدواج مشکلی پیش بیاد.

همانطور که تو تایپیک قبلی گفته بودم پدرخانم من دوتا زن داره و تا خواستگاری ما بمدت ده سال با زن اولش قطع رابطه کرده و خانم من از زن اولش بود.
ما هم فردی مذهبی و ساده و صادق بودم و به خودم میگفتم که زن دوم گرفتن هرچند در شهر ما بده ولی خلاف شرع که نکرده.
پدرخانمم و مادرخانمم هم خیلی خودشونو خوب نشون میدادن. مثلا مادرخانمم گفت چون من با شوهرم زندگی عاشقانه ای داشتم و چون رفته زن دوم گرفته از دستش ناراحت شدم و محلش ندادم.
از اون ور پدرخانمم میگفت من بین زنام عدالت رعایت می کنم و ظلم نمیکنم زن اولم خودش محل نمیده. کلا پدرخانمم اهل کلاس و بلووف است که من بعد از ازدواج متوجه شدم. میگفت بچه های من در رفاه کاملن که من با زندگی خودمون مقایسه کردم و دیدم که با ما فاصله دارن و عجب پدر خوبی و خلاصه از این حرفا که حتی من به خاطر این ها تو روی خانواده خودم واسادم و گفتم خیلی خانواده خوبین. هرچه میگفتن خوب نیستن من میگفتم خوبم.
خوب من اون موقع تازه درسم تموم شده بود و هنوز سرباز نشده بودم. بهشون گفتم من دختر خانمتونو پسندیدم ولی هنوز سربازی نرفتم و کار ندارم و یه یک ریالی ندارم. خانواده ام هم به من کمک نمی کنن. مادرخانمم گفت تو بیا کارت نباشه. از اون ور پدرخانمم میگفت من برا پسرم خونه خریدم ماشین خریدم ماهی 700 بهش میدم دست اونو گرفتم دست تو رو هم میگیرم و از این حرفا.
و ما میگفتیم عجبا..
البته من از چند نفر هم تحقیق کردم و میگفتن خوبن.
البته پدرخانمم یه خورده رک بود و قبل از عقد یه چند بار متلک پروند و من هیچی نگفتم.
باور کنین من اون موقع یک آدمه ساده، صادق و کاملا مودب بودم درسم تازه تموم شده دنبال کارای پروژه نخبگی و سربازی و این حرفا بودم.واقعا خانواده فامیلمون از خداشون بود من برم خواسگاری دختراشون و...

اما بعد از عقد

بعد از عقد اولی بود پدرخانمم و مادرخانم اولیه یکم ارتباط برقرار کرده بودن و یه خورده با هم کنتاکت داشتن.
مادرخانمم ما همون هفته اول شروع کرد بدگویی از پدرخانمم گفت این چه آدمیه. کتک کاری میکرده. هوس باز بوده
گفت بعد از زن دوم هم حدود 2 سال اصلا اینورا پیداش نمیشده و خرجی نمیداده تا دیگه مادرخانمم با دوتابچش دیگه بعد از فروختن طلاها و بی پول شدن، پسرش میره پیشش و میگه به ما هم خرجی بده. که اون هم به اندازه بخور و نمیر میده. ما دیگه مغزمون هنگید

چون ما تو عقدیم و به اصرار شدید خانمم که با مادرش تنها هست من اومدم خونشون و شبا پیش اینها میخوابم چون پسرش هم در شهر دیگری مشغول تحصیل هستش
الان هم از حقوق 3 میلیونی فقط 500 میریزه به حساب اینا و دیگه کاری به هیچی نداره و من گفتم عجب آدم نامردیه. حتی خودشون باید برن بخرن و ... . اگر خونه هم خراب بشه کاری نداره.

برادرخانمم همون روز اول به من محل نداد و ما دیگه اصلا کاری بهش ندارم.

بالاخره ما فهمیدیم چی میخواستیم و چی شد.... به همین خاطر از ازدواج با این خانواده پششششششششششششششششییممممممممممماااااااااننم

فهیمدیم دروغ گو هستن. چون اگر میفهمیدم پدرخانمم اینجوریه اصلا نمی اومدم.
رفاه کامل که پدرخانمم میگفت این بود که دوتا بچه راهنمایی با زنش رو ول کرده رفته زن دیگه گرفته و بعد از دو سه سال اومده خرج بخورنمیری میده.
ظلمی که میگفت نمیکنم و من بین زنام عدالت برقرار میکنم فهمیدم که اینا اگر وسایلشون خراب بشه کسی نیست درست کنه و حتی اگر مریض بشن کسی نیست ببرشون دکتر واین حرفا

دیگه از این خانواده بدم اومده. با پدرخانمم ارتباطو قطع کردم. مادرخانمم هم کم. افسرده شدم. مشکال مالی و سربازی هم دارم. هنوز سرباز نشدم . ....
حالا چکار کنم با این حرفا؟
روم نمیشه به خانواده ام بگم اینا چه طوری بودن و الان هستن. کل کارای خونشون اگر وسیله ای خراب بشه باید خودم انجام بدم و...
یه یک ریالی کمک هم به من نکرد و ...

حال چه باید کرد؟


استادم میگوید باید با کسی ازدواج کنی که از لحاظ فکری غنی باشد

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:


سلام خدا قوت

در حال حاضر دو تا خواستگار دارم که با یکی شون حرف زدم . ایشون هم سنمه .پسر پاک و سالم و بی غل و غشیه. فقط یه مشکلی هس اینکه من به مسایل سیاسی خیلی حساسم نمیتونم بی تفاوت باشم. وایشون از این نظر خیلی ساده و بی اطلاعن . میگن مرجع شون رهبره اما فوق العاده ساده و بی تحلیلن. نسبت به مطالعه داشتن حساسم و واسم مهمه اما ایشون در حد رمان اونم قبلانا مطالعه داشتن. اما بقیه شرایط شون خوبه. معلومه ازونایین که تمایل شون به نکات مثبت زیاده. اما میگه زدواج میکنم چون دیگه تو سنشم.
ولی نمی دونم چرا همش حس میکنم یه کمی بچه ان. برام ابهت مردانه نداره.
با مورد دوم هنوز حرف نزدم. ایشون هم کارای ساختمونی می کنن.
از طرفی من نیاز شدید به ازدواج دارم.
درباره مورد اولی، نظرم کاملا مثبت نیس. اما هرچی میگردم که مورد منفی داشته باشن چیزی پیدا نمی کنم.
همش میگم به چ دلیلی باید ردش کنم؟( نه اینکه دلم بخواد ردش کنم، نه . بخاطر عدم کششم به این شرایطه)
از طرفی یکم از این ازدواج احساس سرخوردگی میکنم.
من همیشه دوس داشتم با کسی ازدواج کنم که با آرمان ها و ملاک هام همراه باشه نه تنها همراه که اونم با من تلاش کنه. امامتاسفانه خواستگارام معمولا تو این شرایط نیستن و خیلی خوب باشن با آرمان هام مخالفت نمی کنن. و تو سطحی پایین تر موافقن.
روحیه من جوریه که فردی که اطلاعات خوبی داره و رو اعتقاداتش هرچند غلط باشه می ایسته و استدلال می کنه(نه کسی که عناد داره و فقط هوچی گری میکنه) و اهمیت داره براش که راهشو با منطق انتخاب کنه ، برا همچین فردی ارزش بیشتری قایلم تا کسی که هرچند خیلی مثبت اما اهمیت نده و کم مطالعه باشه. البته منظورم این نیس که این مورد هم کاملا اینجورین ولی حرفاشون این رو نشون میداد.
با استادمم که مشورت کردم با توجه به اینکه روحیات منو میشناسن گفتن یکم لفتش بدین بیشتر تحقیق و بررسی کنین. گفتن شما باید با کسی ازدواج کنی که از لحاظ فکری غنی باشه.
دقیقا این مشکل منه و احساس سرخوردگیم به همین جهت بر میگرده. اینکه دارم از آرمان هام کوتاه میام حس بدی بهم میده. همیشه میخواستم با کسی ازدواج کنم که باهام پایه باشه ، رفیق راه باشه، نه صرفا ازدواج کنم برا ازدواج.
ولی حالا همش دارم میگم اشکالی نداره میگذرم ، چون نیاز به ازدواج دارم و ازدواج به نوعی برام واجبه از طرفی سنمم داره میره بالا. بعضی اطرافیان هم میگن زیادی وسواس بخرج میدی تو انتخابو افراط می کنی و ...
واقعا نمی دونم چیکار کنم.باور کنید دیگه خسته شدم از این روندی که 11ساله همش دارم طی می کنم.
1-آیا من افراط می کنم که پای علایق و آرمان هام و خط قرمز هام موندم و پافشاری می کنم؟
2-آیا ازدواج با این حس درست نیس و باید همچنان منتظر کسی بمونم که از نظر فکری باهام همراه باشه و غنی باشه و فکر و عقیده براش مهم تر باشه؟ اگه نیومد چی؟ (اطرافیان بهم میگن از بس تو جو مخالف بزرگ شدی همش زندگی رو میدون جنگ میبینی واسه همین میخوای یارکشی کنی)
3-خود مساله ازدواج نکردن دیگه واسم خیلی مهم نیس. ینی دیگه فکر کردن بهش واسم آزار دهنده نیس. اما مشکل سر نیازم هست. سر به گناه افتادن. آیا با این وضع درسته که من خواستگاری رو به خاطر این سرخوردگی از عدم پایه بودنش ردش کنم؟ آیا این دلیل موجهی پیش خدا هست؟
4-در مقابل این روایت ها که «اگه کسی اخلاق و ایمانش مورد تایید بود ردش نکنید که ... » چیکار کنم پس؟
خواهش می کنم راهنماییم کنین. خیلی درگیری سختیه. من نمی دونم راه درست کدومه . اولویت کدومه؟

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol:

آقایان را بهتر بشناسیم! (ملاک های مهم آقایان برای ازدواج)

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:


نقل قول:

سلام

راستش من چند تا تاپیک خوندم که نگرانم کرده، برای همین خواستم مردها رو بیشتر بشناسم،یکیشون این بود که آقا بعد از عقد، در روابط خصوصی قیافه ی خانمش زده بود تو ذوقش،فک کنین یه زن اینو بفهمه غرورش چقد لگدمال میشه!
دیگه با این حساب نمیشه حتی به کسی که خودش مارو انتخاب کرده هم اعتماد کرد!از کجا معلوم بعد از عقد زده نشن!
آیا برای همه ی مردها ظاهر مهمه؟
چه قیافه ای به دل آقایون میشینه؟
چرا مردها اینقد از قیافه ایراد میگیرن؟یه نفر که سفیده بهش میگن رنگ و رخ ندری؟چشم و ابرو نداری؟یه نفر سبزه هستش یه جوری بهش گیر میدن!ما از دست این خصلت مردا کجا فرار کنیم؟آیا همه ی مردا اینطوری هستن؟
من از آینده میترسم،از این اخلاق مردا متنفرم:Ghamgin:

خوندن همین مطلبا باعث شده اعتماد به نفسم بیاد پایین!همش از خودم ایراد میگیرم،دیگه خودمو قبول نداره

میشه راهنمایی ام کنید و بگید که کلا مردا دلشون می خواد چجور زنی داشته باشن:taeed:
مثلا میبینیم طرف یه زن خوشگل داره،ولی میره زن دوم میگیره ولی زن دومش اصلا قیافه نداره،پس چی شده که این مرده رفته زن دوم گرفته؟:soal:
این راسته که میگن اگه پسرا رو محل ندی بیشتر خوششون میاد؟:chakeretim:

اولا،مثلا ظاهر و قیافش چطوری باشه،حتما خوشگل باید باشه؟یا فقط به دل بشینه؟حالا چجور دختری به دل پسرا میشینه؟

دوما:اخلاقش،چجوری باشه میپسندین؟
بعد ازدواج زنشون چطوری باشه کشته مردش میمونن؟
:khejalati:

با تشکر از شما

با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol:

چه مقدار از رازهای خصوصی زندگی را باید در جلسات خواستگاری گفت؟

با سلام و احترام
در جلسات خواستگاری تا چه حد باید در مورد راز های زندگی خود حرف بزنیم ؟میدونیم که در بسیاری از مواقع خواستگاری ها به ازدواج ختم نمیشه آیا گفتن راز های شخصی نمیتونه بعدا مشکلات زیادی رو برای فرد ایجاد کنه؟
به عنوان مثال چند مورد از راز های خصوصی:
- بیماری خاصی که در مدت زمان معینی در گذشته وجود داشته و حال بر طرف شده
- روابط جنسی قبل ازدواج چه خود ارضایی چه رابطه با جنس مخالف و موافق!!!
- بیماری خاص پدر و مادر که هنوز وجود داره
- معتاد بودن یکی از اعضای خانواده مثل برادر یا پدر
- خیانت مادر یا خواهر به همسر خود(بی آبرویی های درون خانوادگی!)
- ازدواج موقت داشتن قبل خواستگاری(چه دختر چه پسر)
- زندانی بودن یکی از اعضا خانواده یا سابقه دار بودن یکی از اعضای خانواده یا خود فرد
- اینکه فرد توسط خانواده ای غیر خانواده خودش بزرگ شده باشه(سر راهی بودن)
و کلا هر مسئله ای که میتونه خصوصی باشه
اگر حتما هر یک از موارد فوق باید قبل ازدواج گفته بشه آیا در جلسه اول بیان بشه یا جلسات بعدی؟ آیا باید مستقیم بگیم یا غیر مستقیم و از طریق فرد سوم(چون گاهی بیان رازها ساده نیست مثلا شاید فردی خجالت بکشه در مورد بیماری خاصی که داشته صحبت کنه یا بگه پدرش معتاده و...)
و البته میدونیم عدم بیان برخی از موارد فوق میتونه مشکل آفرین باشه
نکته بعد اینکه کیفیت سوال پرسیدن درمورد رازهای فرد مقابل چطوری باید باشه؟ مستقیم بگیم راز هات رو بگو؟یا با تحقیق بریم در زندگی مردم تجسس کنیم ورازهاشون رو پیدا کنیم؟!!!
لطفا دوستانی که متاهل هستند در بحث شرکت کنند به صورت فعال!
با تشکر

چرا بعد از چند سال زندگی مشترک عشق و علاقه ها کم میشه؟

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحيم
باعرض سلام و خسته نباشید.من از خیلی ها شنیدم که مبگن یه مدت بعد ازدواج دیگه عشقی وجود نداره و فقط نوعی وابستگی ایجاد میشه.واقعا اینطوره؟ چرا بعد از ازدواج به جای پررنگ شدن عشق ، عشق کمرنگ میشه و حتی از بین میره؟ در حالی که خداوند ازدواج رو مایه ی آرامش قرار داده و فرموده که بعد از ازدواج بین زن و مرد، مودت و رحمت وجود خواهد داشت.مثلا من به عنوان یک دختر مجرد فکر میکنم که بعد ازدواج زندگی سرشار از عشق خواهم داشت ان شاءالله. یعنی وقتی در کنار همسرم باشم از زندگی لذت خواهم برد.از حرف زدن با همسر، از گردش رفتن با همسر، حتی از چای خوردن با همسر.آیا واقعا در زندگی های مشترک اینطور نیست؟ اگر هست لطفا متاهل های محترم جواب بدن و اگر نیست بازهم جواب بدن.راه عشق همیشگی به همسر حتی بعد از گذشت 30 سال از ازدواج چیه؟ البته همان عشق آتشین اول ازدواج.همچنین علت کمرنگ شدن عشق چیه و باید چه کرد؟ لطفا موضوع رو باز کنید تا از تجارب متاهلی استفاده شه.کارشناس بحث هم لطفا پاسخ بدن.باتشکر