بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام و عرض ادب خدمت اساتید گرامی
سوالم را اینطور مطرح کنم که گهگاه پیش میاید انسان ناخواسته مرتکب عملی میشود که بواقع قصدانجام آن را ندارد. یا سخنی میگوید که برخلاف میل درونی اش است.
مثالش را درباره خودم میزنم که هیچگونه اشکالی به آن وارد نباشد. مثلا من آدمی هستم که خیلی مراعات حال دیگران را میکنم و تا آنجاییکه بشود سعیم اینست که کسی را بدون دلیل از خود نرنجانم.
اما با اینحال یکباره پیش میاید که به شخصی بی توجهی کنم. به این ترتیب که در آن لحظه این فکر به ذهنم خطور میکند که اینکار من باعث ناراحتی او نمیشود اما به محض اینکه از آن فضا خارج میشوم و به کار خودم که فکر میکنم مرتب خود را سرزنش میکنم که چرا کاری کردم که یک نفر ناراحت شود؟
یا اینکه گاهی ممکن است پیش بیاید که کاری را انجام دهم که اصلا رغبتی به آن ندارم و با این کار باعث آزار دیگری شوم.درصورتیکه زمانی که دست به آنکار زدم گویا اختیار از من سلب شده بود و چاره ای نداشتم جز انجام آن کار ...
این مثالها اکثرا درمورد حق الناس است درصورتیکه بنده آدمی هستم که به حقوق دیگران احترام میگذارم همچنین اهل اغماز و چشم پوشی از خطاهای دیگران و حتی از حقوق خود هستم.
اما مثلا گاهی پیش میاید که میبینم حقوق خودم درحال پایمال شدن است و با اینکه میتوانم از آن صرف نظر کنم اما اینکار را نمیکنم. گویا در آن لحظه همه چیز دست به دست هم میدهد تا من فراموش کنم که در آن زمان کار صحیح چیست.
وقتی که کار از کار گذشت تازه عاقبت آن کارم را چنان میبینم که گویا از یک بلندی با سر سقوط کرده ام.
این برایم سوال بود که چرا گاهی اختیار از انسان سلب میشود تا مرتکب خطا و گناه شود،
تا اینکه یک سخنرانی شنیدم که انسان زمانی که احساس بی نیازی میکند (طبق آیه شریفه: ان الانسان لیطغی ان رءا ه استغنی)
خداوند گوشمالی اش میدهد به اینطریق که رهایش میکند تا مرتکب اشتباه شود.یا اینکه اتفاقی برایش میفتد تا متنبه شود. و اگر چنین نکند انسان طغیانگر میشود.
با یک نگاه به افکار خودم دیدم که بله من گاهی سوالاتی برایم پیش میاید لاینحل و تنها پاسخی که برای خودم دارم اینست که جهلم نسبت به حقایق هستی باعث بروز این افکار میشود.
مثلا مدتی بود (اینهم که میگویم ناخواسته مرتب در نظرم میامد) که این چه کاریست که خدا به یک عده اجازه داده به انسانها ظلم کنند تا یک عده آدم بیگناه مظلوم واقع شوند و........
و با اینکه برای همه این مسائل هم پیش خودم دلیل داشتم اما این فکر لحظه ای رهایم نمیکرد.
یا این سوال که بعضی از خطاها و بلاها و ناکامیهای ما انسانها ناشی از شرایطی است که به اجبار در آن واقع شده ایم. چرا باید خواست خدا این باشد که انسان در شرایطی واقع شود که باعث انحراف و بدبختی همنوعش شود
و با این افکار حسی پیدا میکردم که گویا یک انسان تنهایی هستم که حتی با خدایش هم نسبتی ندارد
سوالم اینست که آیا این افکار که به نظر غیرطبیعی هم نیست گناه است؟ آیا همینها باعث ایجاد شرایط گناه میشود؟
اگر نه این چه چیزی است که دست انسان را بسته و اختیار انسان را سلب میکند تا با مغز در خطاها و گناهان سقوط کند؟
دیگراینکه ما که با خدایمان دشمنی نداریم چرا باید شرایطی برایمان پیش بیاید که به درگاهش سرشکسته شویم؟
فرق اولیای الهی با ما چیست که ما باید با نفسمان درگیر باشیم اما آنها با دشمنان خدا ....